رفتن به نوشته‌ها

باید تفنگ را از کشو بر دارم.

  • یک داستانک
  •  
  • صدایش ضعیف تر از همیشه همانجاست.از پشت گوشی هم انگار ماتیک سرخش معلوم است: خونه ای؟
  • –          موبایلم روگرفتی مگه…
  • –          پس خونه ای؟
  • –          خونه ام.
  • سکوت می کند، انگار بعد سالی آهسته می پرسد: نرفتی سراغش؟
  • –          چرا رفتم.
  • –          خوب بود؟
  • –          نه…
  • –          چرا؟!…
  • –          هنوز جون داره.
  • –          باید خلاصش می کردی.
  • –          خواستم. نشد. تفنگ و گرفتم رو سرش …دوباره  نگاه کرد.
  • –          دل رحم شدی.
  • –          نه… خودش می میره. امروز نه ، فردا.
  • –          عذاب می کشه ولی…
  • –          همه می کشند.
  • –          می دونم.
  • –          نمی دونی… کاری نداری؟
  • –          خسته ای؟
  • –          نه… دلم سکوت می خواد و پیاده روی.. نه اینهمه سوال.
  • –          هووم… این سری رفتی بکشش.
  • –          نمی شه… هر بار که می رم و ناله شو می شنوم  بیشتر از این شهر و سیاهی ش می ترسم.
  • –          بکشش..از اون فقط یه کوچه با چند تا سایه مونده.
  • –          اون عین خودته …عین یه توده ی بی شکل توی سر.
  • –          عین من باشه که دیگه کارش تمومه…زودتر کارش رو بساز.
  • –          همون چشمها همون ناله…
  • –          بکشش…
  • –          عین ماتیک سرخ روی لبت.
  • –          تو هنوز شاعری  پسر… ببین که داره می میره…دیگه فراموشش کن… ماشه رو بکش.
  • –          کاش می شد.
  • –          هنوزمی شه.
  • –          هنوز جون داره… زیر تک تک درختاش ایستادیم.
  • –          اون فقط یه لاشه ی…
  • –          می دونم… کاری نداری؟
  • سکوت می کند، انگار بعد سالی آهسته می گوید: برو سراغش.
  •  
  • خونسرد می نشینم روی چارپایه چوبی توی بالکن و زل می زنم به شهر. حالا تاریکی ریخته لابه لای تمام برجها و آسمان خراشهایش… کسی چیزی نمی گوید. یعنی این ساعت، درست سه نصف شب، اصولا کسی چیزی ندارد که بگوید. تمام سرگردانیهای بزرگ این شهر نیمه شبها به واحد های کوچک تقسیم می شوند. آدم هایش تقسیم می شوند. معتادها توی پارک ش، بی خانه مانهای زیر پل، تن فروشهای کنار بزرگراه یا حتی همین رفتگری که هر چه پارو می زد  این کوچه ها را، هیچ وقت خدا به هیچ کجا نمی رسد، همه وهمه به خرد ترین شکل ممکن تقسیم می شوند…  این شهر خالی می شود مثل من.مثل این بالکن.  تلفن دوباره زنگ می زند. حتما خودش است. باید تفنگ را از کشو بر دارم.
  •  
  •  
  • میثم کیانی/زمستان نود و سه
  • عکس: میثم کیانی

منتشر شده در داستانرسانه هاروزنگاريصفحه نخست

نظر

  1. شرمین شرمین

    عالی هستی

    • میثم میثم

      خودتون هستین… ممنونم 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *