رفتن به نوشته‌ها

عشق همیشه در مراجعه است

unnamed

  • صبح. می‌آی پشت میز کارت و ناخودآگاه چشم‌ت می‌افتد به دوستی که سراسر سرخ پوشیده. عجیب است که ربط سرخ با عشق این‌گونه در ذهن آدم چفت شده باشد، همان‌اندازه که خون… گاهی  می‌بردت تا ناکجای زمان پشت‌سر و گاهی پرت‌ت می‌کند تا کنج میدان فردوسی و لابه‌لای ماشین‌ها و کلمه‌های‌ت. یاد «یاقوت» می‌افتی و داستانی که بر آن زن سرخ‌پوش رفت. پشت میزت می‌نشینی و چند کلمه از داستانی که روزگاری تمام زندگی‌ و درک‌‌ت از تجربه‌ای عجیب بود برای خودت یادداشت می‌کنی.خوب یا بد، آن حال، حال تو ست. دستت می‌رود عکسی بگیری و با چند خط بگذاریش این طرف و آنطرف تا همه همراه‌ت شوند.
  • ظهر. می‌روی سراغ تلفن و با صدای دوستی که قرار است بعد از ظهر ملاقات‌ش کنی و با بازی در کار جدیدش همراه‌ شوی، به این فکر می‌کنی که… ناگهان دستت می‌رود سمت عکس و کلمه‌هایی که گذاشته‌ایی و نظرات و آدم‌هایی که یاد یاقوت و زن سرخپوش گوشه‌ی میدان کرده‌اند.
  • عصر. می‌‌رسی به محل اجرا و قرار ملاقات و دوست مثل همیشه خندان و پر انرژی می‌رسد و همراه‌می‌شوی برای اجرا؛ انگار  در چشم‌های تو… حالا دیگر صحنه‌ی تاتر است و سهم تو از صحنه یک صندلی لهستانی کنج تاریکی و نزدیک‌ترین نقطه به اجراست. دوست حالا قسمتی از یک ماجرا شده، از یک تراژدی که تو از آنچه بر او می‌گذرد مبهوتی، از آنجا دیگر او دوست تو نیست.حالا دیگر او خودش هم نیست… او دارد به شکل غم‌انگیزی شبیه یاقوت می‌شود جایی نزدیک میدان فردوسی. تراژدی عشق و خون. هر‌جا و هر لحظه که باشد سهم کوچکی از گیج‌ی و شوک آن لحظه است که مواجه می‌خوانند… در تاریکی چند قطره اشک‌از‌گوشه‌ی چشم‌ت راه می‌افتد و هبوط یک ماجرا چنگ می‌اندازد به گلویت… از صبح تا همین لحظه. مگر می‌شود. تصادف چقدر میتواند در زندگی هر کدام نقش اساسی ایفا کند. احتمالا درست است: عشق همیشه در حال مراجعه است.  تشویق حضار . می‌ایستی. دست می‌زنند و دست می‌زنی و چراغ‌ها روشن می‌شود…مدام زیر لب می‌گویی مگر می‌شود.
  • شب. برای تو نقش اول امروز یاقوت، زن اثیری داستان و خیابان فردوسی‌ست.  بعد آن دوست مهربان و بازی‌ عالی‌ش در تاتر؛ بهاره‌رهنما… بعد آقای نویسنده و بعد آقای کارگردان: سهراب حسینی و طاها ذاکر… و صدای فرخ نعمتی و تا آخر سروش صحت و سیامک صفری… از تمام آنهایی که دیده‌اند تا آنها که ندیده‌اند.این شکل معرفی و دعوت به تماشا شاید مرسوم نیست. عین واقعیت بود. آنچه از تنهایی و حس مشترک فقدان و عشق است که می‌شود از نزدیک امتحان‌ش کرد یا انگار در چشم‌های کسی اسب می‌دود… همین.
  • میثم‌کیانی‌
  • بهار نود وچهار
منتشر شده در رسانه هاروزنگاريصفحه نخست