رفتن به نوشته‌ها

دسته: صفحه نخست

هول

میان راه مانده‌بودیم…من، سیاوش و کسری. موتور ماشین‌ یک‌هو ایستاد. پیر‌مردی در تاریکی پایین کوه از لای درخت‌ها نگاه می‌کرد من:تعمیرکار سراغ نداری حاجی؟ -چرا…اما…