– می دونی… مثه این روزها رو هیچ موقع نداشتم. – هووم… – غمگین هم اگه بودم، بلا تکلیف نبودم. – می فهمم. – می دونی……
وب نوشتههای ادبی
– می دونی… مثه این روزها رو هیچ موقع نداشتم. – هووم… – غمگین هم اگه بودم، بلا تکلیف نبودم. – می فهمم. – می دونی……
ا اصفهان خیس بود، مثل گوشهی چشمهایش وقتی از رکاب اتوبوس پا بر زمینش گذاشت،صبح بود که به دوستی مهربانتر از یک دوست گفته بود:…
کودکانه چهارم امروز دوباره دیدمش…نه من تنها، امروز هر عابری اگر سرش را بالا میگرفت احتمالا لابهلای تودههای پشت هم ابر، بادکنک قرمز سرگردان من…
(جستاری در شناخت دنیای داستاننویسی ذهنی و البته تفاوتهایش با سبک روایی جریان سیال ذهن) بهطور کلی تمام نوشتهها نشاتگرفته از جریان ذهنی و باز…
تنها می شود فکر کرد که آدمی یک روز پنجشنبه باشد و شنبه…نه! تنها می شود فکر کرد که آنکه همیشه شاد میدیدی و لبهایش…
از آخرین اخبار داغ و یواشکی و صد در صد مهیج دوران کودکی، اقدام فردی به نام “جفری دامر” آمریکایی بود، که تا آن سنی…
(داستانی که جا ماند) دمدمای صبح، تو آسمون، لبهی دیوار، شش تا کلاغ رو که میشمری، به هفتمی نمیرسه که همه پر میکشن،… نمیدونم یه…
پیش آمده بود جایی توی خانه نشسته باشی و ناگهان صدایی محو توی کوچه بپیچد و تو یادت برود چه کار داشتهای میکردی و…
از احوالات این روزها و این کرختی بهاری که خیلی هم تعریفی نیست،و البته این قطره های باران که نم نم میبارد در بالکن…
همه چیز… همه چیز از یک کشف شروع شد! کشف چند صفحه کاغذ که از حفرهی هشتمی خبر می داد و زمین نیمهجانی که…