بی آدم ها چهار فصل را در پلکهایم دوره می کنم. بی آدم ها با شب نوشته ها و طلوع با گردش گردن یک زرافه…
وب نوشتههای ادبی
بی آدم ها چهار فصل را در پلکهایم دوره می کنم. بی آدم ها با شب نوشته ها و طلوع با گردش گردن یک زرافه…
امروز در روزنامه اعتماد، صفحه یازده: درباره مجموعه داستان «رگبار» نوشته میثم کیانی
نویسنده: فتح الله بی نیاز
داستان برای خواننده عادی – خواننده آثار ادبیات جدی، اما نه خواننده فرهیخته – خیلی راحت نیست و بعید می دانم این بخش از خوانندگان با آن ارتباط برقرار کنند. خواننده فرهیخته هم که دنبال نوآوری است، چیزی پیدا نمی کند. جابه جا کردن زمان، به خودی خود خلاقیت نیست. جابه جایی زمان در آن متنی خلاقیت می شود که ماحصلش داستان «گمشده» باشد.به نظر من فرم و اجرای داستان میثم کیانی در مجموعه رگبار برای این راوی خودبسنده است و نویسنده از پس بازنمایی موضوع برآمده است. زبان هم خوب انتخاب شده است. در مجموع به نظر من این مجموعه داستان جزو کارهای خوبی است که طی یک سال گذشته خوانده ام. گاهی به مدد تکنیک و شگردهای روایی از تکراری ترین موضوع ها داستان هایی ساخته شده است که آدم های مشهور و نیمه مشهور خودمان نشان داده اند در این عرصه عاجزند. به نظر من نیازی نبود که زبان همه راویها، زبان مردم کوچه و بازار یا به قول معروف عشق لاتی باشد. برای نمونه در داستان شماره ۹ من جاهایی را که نویسنده از خود خلاقیت نشان نداده بود، صادقانه گفته ام. اما به نظر من کیانی در مجموع کارش خلاقانه عمل کرده است و اگر بخواهد به همین شیوه و با نسبت چهار به یک (خواندن- چهار برابر نوشتن) پیش برود، نویسنده صاحب سبکی خواهد شد.این مقاله مروری است بر داستان های این مجموعه…
داستانی به معنای واقعی کلمه
گمشده یک فراداستان (META-FICTION) که کنش و تفکر راوی را با متن داستانش درهم می تند. نویسنده یا راوی آدم روان پریشی است که خواننده به باور او می فهمد که همسر بی وفایش را کشته است. تمام آثار مورد اشاره او که برادرش آنها را نمی بیند و همین خواننده را دچار شک می کند، حکایت از قتل زن دارد. از سوی دیگر برادرش اشاره می کند که زن را در ونک دیده اند، اما خود برادر هم خیلی
از آخرین اخبار داغ و یواشکی و صد در صد مهیج دوران کودکی، اقدام فردی به نام “جفری دامر” آمریکایی بود، که تا آن سنی…
(داستانی که جا ماند) دمدمای صبح، تو آسمون، لبهی دیوار، شش تا کلاغ رو که میشمری، به هفتمی نمیرسه که همه پر میکشن،… نمیدونم یه…
Carlos Fuentes Macías November 11, 1928 – May 15, 2012
این پخش که میکنی عطرت، همین پخش که میکنی… آن نمی دانم نامش میان همهی خیابانهای شهر، پخش که میکنی عطرت…
مدام میبازم به تو. مدام فرو رفتن را حس می کنم. این عاشقانه را دوست دارم که تقدیم می شود به هیچکس،نام پرندهای که توی…
پیش آمده بود جایی توی خانه نشسته باشی و ناگهان صدایی محو توی کوچه بپیچد و تو یادت برود چه کار داشتهای میکردی و…