کودکانه چهارم
امروز دوباره دیدمش…نه من تنها، امروز هر عابری اگر سرش را بالا میگرفت احتمالا لابهلای تودههای پشت هم ابر، بادکنک قرمز سرگردان من را از پس سی سال گمشدن و سرگردانی میدید، از مبدا زمانی آن روز صبح و مبدا مکانی آن پارک کوچک محلهمان، هنوز توی آسمان قل میخورد و می رفت. هنوز میخواست دلم را مثل آنروز بشکند.با طعم اشکهایشور از فقدان آن حجم گرد و تو خالی و البته پر از بازدمهای پدرم، انگار هنوز میخواست پارک را زهرمارم کند…نفسهای پدرم سی سال جوانتر بود. پشت هم نفس میکشید و فوت میکرد توی کیسه کوچک و چروکیدهی سرخ رنگی که بعد ها به شباهتش با کاندوم کلی خندیده بودم… و شاید بههمین خاطر بود که از آنروز به بعد خندههایم طعم شوری میداد و البته به همین خاطر بود که حالا فکر میکنم بی شباهت هم نیستند این دو تا… هر دوشان میخواهند پای انسان را از کره خاکی قلم کنند. این با دیوار،و آن یکی با مزه شور اشک،هر دو وقت بالا رفتن. امروز دوباره دیدمش…حوالی خیابان کاخ، مغرورتر به نظر میرسید، و درونم این فرضیه را تا حدودی اثبات کرد، که هر آدمی وقتی اولین بار بادکنکش را گم میکند احتمالا مبدا تاریخی سفری را آغاز میکند و زندگیش را از همانروز دستخوش تغییرات میکند(یا به گ.ه میکشد.) ویرجینا ولف به خوابم آمده بود،همین پریشبها… او هم بادکنک سفیدی را حوالی رودخانه اولز گم کرده بود. از فالگیری شنیدم که ساعدی هم بادکنکی گم کرده داشت حوالی خیابان دلگشا،و اصلا به همین خاطر وقتی فرنگ رفت دق کرد و مرد. خلاصه که تصمیم گرفتم مبدا تاریخ شمسی و قمری و میلادی خودم را تغییر بدهم و به همانروز صبح فکر کنم که بادکنکم به آسمان رفت و دیگر برنگشت. الان میشود سی سال از بالا رفتن بادکنک و شش ماه از بازدمهای پدر و چهار ساعت از مزه شور دهان… گفتم بعد صد و بیست سال روی سنگ قبرم بنویسند: یک جنگجو که نجنگید، اما بادکنک سرخش را گم کرد… فردا شاید دوباره ببینمش. حوالی خیابان کاخ، بین تودههای ابر…
آدم گاهی فکر می کند ایکاش بادبادکش گم نمی شد و بدنبالش نگاهش ، دلش ، پایش ، خودش … و در رویاهای شیرین سیر می کرد .
از طرفی فکر می کند اگر بادکنکش گم نمی شد سرش را هیچ بالا نمی گرفت . آسمان را نمی دید و باران را نمی چشید …
و گویا این همین تضاد است که نمی گذارد بفهمی بادبادکت را می خواهی یا نمی خواهی …
درود به قلم شما .
ممنون
میثم عزیز از متنت لذت بردم
نفس های پدری که در بادکنک دمیده شده است و آن بادکنک گم شده است
و
هر آدمی وقتی اولین بار بادکنکش را گم میکند احتمالا مبدا تاریخی سفری را آغاز میکند و زندگیش را از همانروز دستخوش تغییرات میکند
پاینده مانی
ممنون ناصر عزیز