نشسته بود و بیجهت کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکرد. مثل همیشه دم کردن یک قوری چای و قلقل کتری برقی. و دوباره نوشیدن چای و چای تا قوری تمام شود… و هزارو سیصد کانال تلویزیون، که با احتساب سه دقیقه دیدن هر کدام از آنها، به صد نرسیده پلکهایش را سنگین میکردند. خواب و دوباره فردا. باران شروع شده بود… رگبار پشت شیشهها بود. به فکر پیشبینی آب و هوا افتاد. وقتی از کانال هفتادونه به هشتاد رسید، سیلی عجیب شهری ساحلی در چین، کره یا ژاپن را برده بود. حروفشان که از هم قابل تشخیص نبودند، مثل صورتهایشان. نشانه و علامتهای کادر صفحه، میگفت شبکهایست برای چشم بادمیهایی ساحلنشین، که از قرار معلوم خانههایشان زیر آب فرو رفته… می توانست حتی تایلند باشد یا… چه فرقی میکرد. مهم این بود که شهری زیر آب فرو رفته و طغیان دریا حتما چند نفر را کشته و تعدادی را ناپدید کرده است. خانههای چشم بادمیها چوبی بود و شیروانیدار. میان انبوهی از حجم سبز درختان. آنقدر آب توی تلویزیون بود، که تا همینجا و همین شهر، در چند هزار کیلومتر اینطرفتر هم بتواند خروش و طغیانش برسد و همه چیز را با خود ببرد. باران تندتر شده بود. سیل آن شهر و رگبار پشت پنجره دوباره چتر را به یادش آورد. چتر را همراه آن مرد. کانال را عوض کرد و به امید دیدن اخبار و پیش بینی هوای فردا، جلو رفت. صفحهی تلویزیون خبر از انهدام تعدادی از تاکسیهای شهری توسط شخص یا اشخاصی را میداد که شبانه صورت میگرفت. قصد و نیت ضاربان در پردهای از ابهام بود. پایان اخبار می گفت؛ فردا، هوا صاف تا قسمتی ابری…
“قسمتی از داستان- چتر پایتخت– از مجموعه داستان دوربرگردان“
اولین باشید که نظر می دهید