از حال و روز نوشتن هم از آن دست کارهاست. سوال اصلی اینجاست که دانستن حال تو اصلا به چه کار دیگران میآید. خوب باشد، خوش به حالت. بد باشد، خب به ما چه مربوط. حتما پیش آمده سر ماجرایی، تلفن را بردارید و شماره دوستی را بگیرید و بعد گفتن: الو و شنیدن: بله و افزودن یک جمله کوتاه به یک ماجرا، بی هیچ حرفی، ده دقیقه تمام بخندید و بیخداحافظی قطع کنید؟! برای من اتفاق افتاده. حس بینظیریست. و اما من، حال این روزهایم خوب است. چه به کار کسی بیاید چه نه. کم مینویسم و بیشتر میخوانم. زیرا چنان که همه میدانند گاهی لذتی که در خواندن هست، در نوشتن و خلق اثری جدید نیست. و البته، از آنجایی که هر قاعده میآید که نقض شود، گاهی خواندن بعضی از آثار حال آدم را جوری میگیرد، که انگار خودت نشستهای و آنقدر نوشتهای و بعد آن… سرنوشت موهوم کاغذهای بیچاره به سطل زباله است و تمام. دروغ چرا… این روزها خوبم، حال جنگجویی را دارم که خسته، وسط کارزار جنگ، شمشیرش را در خاک فرو کرده و چانه نشانده بر دستگیره یِگِرد آن و شاهد آخرین ضربات و آخرین نفراتیست که بر خاک میافتند. هم از سپاه خودی، هم از سپاه آنطرف. گیرم بایستد و شمشیر از خاک برکشد. چند جنازه بیشتر و کمتر. سرنوشت جنگ تباهیست و شک در کشیدن شمشیر گاهی وادارت میکند به نشستن. به فکر کردن. باید نشست و در سایه تیغ فقط و فقط واقعه را از دور نظاره کرد. راه نرفت. خانه نرفت. حتی سیگار هم نکشید. چیزی ننوشت. حتی چیزی نخواند. فقط نشست و زل زد به میدان و در دل سور بزمی بزرگ را مهیا کرد با خوشبینی صلح. عافیت تیغهای مانده در نیام. چه واقعه آغاز شود. چه نه… فرجام ما در فکر کردن به دل خوشیهاست ولو کوچک، ولو غیر واقعی. گاهی فکر میکنم که من و همنسلهایم چقدر از شادی بیرون زدهایم. خندههایمان چقدر حساب و کتاب دارند. همانقدر که عمیق نمیخندیم، همانقدر عمیق اندوهگین نیستیم. برای هیچکدامشان راه حلی در آستین نداریم. ناخودآگاه ماست شاید. هنوز به قطع نمیتوانم بگویم، ولی واقعا همینطور نیست؟! حدود ده سال از واقعه نوشتن که گذشت، «رگبار» متولد شد. حس خوبی بود همراهی یک کتاب،که فقط خودم میدانستم چطور و چگونه به شکل واقعی خود رسیده. آدمها و آدمها، مکان و زمان و تضاد روزگار ما بود که در هم پیچید و رفت. چقدر بود و به کجا رسید قضاوتش با من نبوده و نیست. گام بعدی اما شد «دوربرگردان» راهی که باید میرفتی و باز میگشتی. میرفتی و باز… دروغ چرا وقتی تعداد آدمهایی که کلمههایت را میخرند و میخوانند و بعد آن جستوجو میکنند و پیدایت میکنند، و بعدتر از حال و هوای داستانها و خودت، حرفهای خوب میزنند. چرا باید حالت را بهتر نکند؟! چه چیز از این بهتر! چه چیز بهتر از این میتواند خستگی آن چند سال که کلمه بر کلمه نشست و ارواح راویهای منتظر را احضار کرد، کیفورت کند. داستانها وقتی به خلوت دیگران راه پیدا میکنند و در گوش دیگری نجوا میشوند لذت خوبی به راوی میدهند. همراه شدن دیگری تا ناکجا، برای صاحب اثر لذت بخش است. دوستیها و آدمهایی که راز تو در گوششان و خلوتشان نفوذ کرده و همراهت میشوند در سیاهی و نور. برای من که قصدم رفتن چند پله بالاتر است در این وادی غنیمتی است. انگار پشتت به دریا باشد و روبهرویت سبز و سیراب. این روزها حال من فقط با شما خوب است. حال شهرم، حال خط به خط اینهمه جاده که تمام نمیشوند و مدام از دوستی به دوست دیگر میرساندم، خوب است.
زمستان نود و دو
میثم کیانی
جناب آقای کیانی / سلام
این یکی دو روزه داشتم دوربرگردان را میخواندم … راستش من نویسنده و یا کارشناس ادبی نیستم … اما یک علقهمند به ادبیات هستم …
میخواستم اعتراف کنم که در این چند ماهه، واقعاً کتاب خوبی نخوانده بودم …. اما با خواندن این دوربرگردان؛ واقعاً دوباره حس خوبی داشتم …
از خواندن این کتاب خیلی لذت بردم …
من امیدوارم که هرچه زودتر شاهد آثار جدید شما باشم … به جد اعتقاد دارم که شما از آیندههای ادبی این کشور خواهید شد …
البته این چند سال؛ آثار خیلی خوبی از جوانترها دیدم … اما متاسفانه با همان کتاب اول، آن نویسندهها هم رفتهاند و معلوم نیست که کجا هستند و چه کار دارند میکنند و چرا کار جدیدی عرضه نمیکنند …
من امیدوارم که شما به سرنوشت آنها دچار نشوید ووو . مدام بنویسید و منتشر کنید …
میدانم مشکلات زیادی هست … اما به نظرم نباید به همین سادگی در قبال استعدادها بیتفاوت بود ….
به هر تقدیر کتاب شما را دوست داشتم … و با آن ارتباط گرفتم …
از شما تشکر میکنم …. با احترام
دوست عزیز و نا دیده ام سلام
ممنونم از کلمه هات و خوشحالم که این حس دوباره برات به جریان افتاده. حالا با دوربرگردان و رگبار یا هر کتابی… سهم من اینبار بیشتر به خاطر خونده شدن کلماتم…موفق باشی و لطفت همیشه مستدام