ملغمه ی گوشت اندام تن است با گوشتکوب، گاهی که روزگار استخوان استخوانت را در هم می شکند… اندوهناک نوشتن از تنهایی و هراس از صبح فردا. ملغمه ی غم انگیزیست آنکه می رود و آنکه می ماند. درد این عکس های بلاتکلیف و یادهایی که با هر باد از این سر شهر به سمت دیگرش کوچ می رودند. از آبمیوه ی توچال تا سینما عصر جدید، چرخش از دزاشیب تا کباب های نپخته ی شاه عبدالعظیم. پیچ خوردن مچ پا روی سنگ فرش پهلوی. یادگارهای تکه تکه شده بر فراز این شهر و کوچه ای که از درازا تمام نمی شود… حال خوب و لباس های خالی از تن، گَل یک چوب رختی. و این دست که هر چه می رود بر تاریکی، استواری یک دیوار محال می شود برایش. اشک رازی ست، لبخند رازی ست، عشق رازی ست… اشک آن شب، لبخند عشق ی نبود!
وب نوشتههای ادبی
اولین باشید که نظر می دهید