یک. شخص شخیص صاحب این عکس،دقیقا خود خود ایشان… و صدایی که سالهای سال است می شنوم و می شناسم؛ دنس می تو د اند آف لاو… همراه شبها و شبها و شاید تنها کسی است که اعتیاد صدایش برا من رو به افزون است.باده بی انتها؛ بی کاز آف… اوری بادی نوز … سوزان… آه سوزان، وقتی” چاقوی دسته زنجان کوهن” را می نوشتم و خط به خط ترانه اش را داستان می کردم حس عجیبی داشتم از تصاویر آن شعر: و عیسی وقتی بر آب رفت، دریانورد بود! همه و همه پاک باخته ام کرد. هلو مای لاو…یو کیس مای لیپ س.
دو. آن روز که جلد “رگبار” را دیدم ، یک ظهر گرم بود در بندر عباس، ماموریت کاری بود و حس بودن داستانهایم کنار هم در زیر جلد یک کتاب، رنگ و لعاب جلد را بی اهمیت می کرد. بعد ها اما دوستش داشتم. ” دوربرگردان” اما حکایت دیگر بود، بی هیچ تواضع و فروتنی یکی از بهترین جلد هایی بود که این چند سال دیدم و دوستش داشتم و خب ارادت من به آقای خوش صدای صاحب تصویر را بی نهایت کرد. مدام همراهم بوده و هست.
سه. به خاطر کار و وقت تنگ و راه دور هم که شده تنها یکی و دو روز می توانم در نمایشگاه کتاب باشم. فردا یکشنبه از ساعت پنج و نیم تا شش و نیم هفت عصر می روم سالن شبستان، راهرو هفده، غرفه بیست و سه، نشر زاوش… قرابت من با بوی خوش کتاب ها و صدای خوش این آقا با دیدن دوستانی که آنجا کنار هم جمع می شویم ،حس خوب اردیبهشت را چندان و دو چندان می کند که نگو . باقی بقایتان…
آقا می شه ما “دوربرگردان” خودمون رو از خونه بیاریم امضا کنید؟
قبلن خریدیمش آخه.
لطف شماست… بزرگوارید :))
شنبه آمدم نمایشگاه ، نبودید . دوست داشتم کتاب را با امضای خودتان داشته باشم.
من طبق ساعت و روز یکشنبه اونجا بودم… گاهی تو گاهی بیرون.. ولی تا هفت ماندم. کم سعادت بودم که شنبه در کنارتون نبودم.در اسرع وقت