-
- یادم می آید اواخر دهه ی هفتاد و اوایل دهه ی هشتاد, هر وقت جایی برای پناه گرفتن از شهر و تنهایی ش نبود راه را کج می کردی سمت یک کتابفروشی و می نشستی به خواندن و گپ گفت با فروشنده های آن… پاییز و زمستان بود بیشتر می چسبید، اگر از یک جایی دور صدای نواختن پیانو از ضبط صوتی بین حرف ها و سطرهای کتاب می نشست که دیگر نور علی نور…
- من الان بیشتر از یکی دو کتاب فروشی و کتاب فروش سراغ ندارم که حوصله و سواد گفتگو در باب کالای فرهنگی و پرستیژ هنری خود در مقابل محصول و مشتری آمده به قلمروشان را داشته باشد… به شکل افراطی جای اینکه دیگرانی کم سواد و البته بیشتر پر افاده و ادعا, به طرف ما و این مکان ها بیایند… ما به سمت آنها حرکت کرده ایم و از آن هم مهمتر اینکه صاحب فروشگاه و دکانهای فرهنگی واقعا امر برشان مشتبه شده که هر آنچه می فروشند از سر سلامتی خود و جیب مبارکشان است و باقی خلق خدا هم جز قاذورات و رعیت بی سواد ندید بدید؛ که فرق زیر گلدانی و کتاب را نمی دانند. واقعا ما چند فروشگاه فرهنگی داریم که غیر پرستیژ و ملک چند صد متری و نمایندگی های دوربین کانن تا کیف و کفش لوییویتون در چهار گوش آنها, تو را به یک لبخند آرامش بخش و کمی سواد برای مصاحبت با فروش اجناس فرهنگی مهمان کنند؟! براستی چقدر جای غر زدن داریم… حیف نیست مدام غر نزنیم از اینهمه موهبت بی حد و حصر؟!
خب انگار قاعده این است که علی رغم تلاش ها و آدم های که مثل همیشه رو به انقراض یکباره اند… اشیا و اماکن تاریخی هم از بین بروند و متلاشی شوند. حالا چه کاخ ورسای جردن باشد, چه قدیمی ترین ماشین بافت فرش در آذربایجان, چه مجسمه ی آریوبرزن در یاسوج و چه مردان نمکی در زنجان و چه و چه… ای کاش جای همه اینها طاق بعضی از ساختمان های که هیچ کارکرد درست و منطقی ندارند می ریخت. منظورم اصلا اهرام ایلومیناتی بزرگ و کوچک واقع در جای جای این شهر نیست! وقتی کتابها و مولف هایشان مهجور می شوند و سانسور،آنطرف فیلم هایی ممنوع… آنکس که نشان می گیرد محکوم می شود و آنکه رد می کند انگار محبوب! اینها همینجا بماند…همینطور اینکه چرا بانیان عرضه محصولات فرهنگی هم کلا فکر تجارتند و جیب پر پول را ترجیح می دهند به هر چیز دیگری…بالاخره زندگی خرج دارد.
وب نوشتههای ادبی
اولین باشید که نظر می دهید