میان راه ماندهبودیم…من، سیاوش و کسری. موتور ماشین یکهو ایستاد. پیرمردی در تاریکی پایین کوه از لای درختها نگاه میکرد
من:تعمیرکار سراغ نداری حاجی؟
-چرا…اما چهفایده؟
سیاوش: خب درستش کنه دیگه.
-نمیتونه… دست اون نیست.
من:نمیفهمم؟!
-عقل داشتید با چهارچرخ از اینجا رد نمیشدید. یه نگاه بکن به اون.
کسری:خب… یعنی اونم خرابه؟!
-چهلو دو ساله که اونجاست.جوندار نیست.از اینجا فقط جوندارها میگذرن…بیجونها رو هول میگیره.
راه سرد بود و اولین آبادی دور…هوای سنگین توی ریههامان میماسید.توی راه صد ماشین دیگر دیدیم که زمینگیر بودند. هول گرفته بودشان انگار. بیجان.
عکس و داستانک #میثم_کیانی#هول
سلام میثم جان . از طریق یکی از دوستان با کتابت آشنا شدم و خوندمش (دوربرگردان) و خیلی هم لذت بردم . موفق و پیروز باشی . منتظر رمانت هستم .
چه خووب و عالی، دوست عزیز من… ممنونم از نظرت .آرزوهای خوب