از هدفن توی گوشم سمفونی مرگ می شنوم.ساکسیفون… و زیر لبم شعر خاورمیانه است. حافظ…. یکهو آوار میشود همه چیز. چه می شود که دیگر جواب تلفن را نخواهی داد. استاد نقد و داستان و مرد مهربان خیابان آبان تهران، که همیشه درب خانه ات باز بود به مهر… شُوک می شوم از نبودنت. عجب سالهایی شده این سالها…مدام مرگ است و مرگ. بیشتر از تولد. یادم می آید آنروز که چشم هایت را که به خاطر مطالعه و نوشتن بیش از اندازه، چسبندگی قرنیه پیدا کرده بودند، عمل جراحی چاره ساز شد ، ولی همچنان کوهیار پسرت و بانو متن ها را با فُونت درشت شده برایت می خواندند. کم کم تماس ها کم شد و بیماری بیشتر، چند سفر در پیش… جنوب و آفتاب و بازگشت و تلفنی که از ترس آدم های حقیر دیگر بر نمی داشتی. موبایل و شماره خصوصی. تبریک عید و حال و احوال، که خوب و بد می گذشت. استاد بی نیاز مهربان از تو برای این ادبیات میراثی حدود پانصد نقد مکتوب و اصولی جدا از اثار تالیفی داستانی به یادگار مانده. نقدهایی که با کلمه ها و تعارفهای معمول فاصله زیادی داشت. خِشت خام کسان نبود. تازه از راه رسیده ها حضور و زبانت را برنمی تافتند. داستان و کلمه، توصیف و تعریف و نان قرض دادن نبود برایت. بگذار هر چه می خواهند بگویند. تو خود جاودانه در این راه بودی. با داستان و تعریف درست آنچه از نوشتن در سرت بود. دلم برایت تنگ می شود. برای نگاه و آن کلمه های دقیق ات از درد هر داستانی که می شنیدی، و برای ذوقی که در چشمهایت با کلمه داستان دیده می شد. برای دل شکسته ات از دست برخی که می آمدند و وقتی نانی از تنور گرم سوادت برایشان در نمی آمد به باد ناسزا می گرفتند و می رفتند. برای نامهربانی این روزگار. چه غریب آمدی و چه زود رفتی، بی نیاز از خلق و این روزگار.
پاییز نود و چهار