منتشر شده در صدمین شماره کتاب هفته
یادم می آید بعد از شنیدن داستان” بچه اردک زشت” و” قصه های حسنی” و” امیر ارسلان نامدار” در کودکی، بعدتر دو جلد سبز “داستان راستان” را خواندم که سخت بود برایم و نامفهوم. دوران مدرسه بود و راهنمایی که تب دو کتاب خیلی ناگهان وغریب من را گرفت، تخیلی بودند یا به کلی رئال ومستند هنوز نمی دانم. بماند پای سن نوجوانی که در اوایل ده هفتاد، بلاتکلیفِ شروع سن بلوغ بود. اما این دو کتاب را بیشتر از باقی آنچه از کتابهای مادرم ناخنک می زدم در ذهن دارم؛ اولی “مثلث برمودا” بود و دومی با یکی دو سال تاخیر “مثلث اژدها” که هر دو در نقاطی از اقیانوس اطلس و دیگری در اقیانوس آرام بود. طبق اسناد و عکسهای منتشر شده در متن کتاب ها، آدم ها، کشتی ها و هواپیماهای زیادی در این دو نقطه زمین محو و مفقود شده بودند. اعماق اقیانوس وغواص ها در عکس های سیاه و سفید در متن کتاب همچنان یادم مانده… پای موجودات فضایی و یوفوها در کار بود یا کریستال های دفن شده مایاها، یادم می آید که دهانم از تراژدی مرگ خیلی از آدمها تا پس سر باز مانده بود. جک لندن و داستان بلند “سپید دندان” کشفهای بعدی بودند تا بزرگتر شدن و خندیدن به فانتزیهای کودکی که ناگهان با داستانهای شاهنامه فردوسی پیوند خورد. شگفت زدگی ام از داستان ضحاک و مرگ او به دست فریدون، پسر کاوه آهنگر در دهانه ی خاموش قله دماوند از مثلث برمودا هم عجیب تر بود برایم. اینکه نگارنده داستان نوشته بود که صدای ضحاک بعد از گذر چند صد سال هنوز در تاریکی و ژرفنای قله دماوند میپیچد، برایم جذاب تر شد که خود اشعار فردوسی را هم بخوانم. شعر خوانی به نیما یوشیج و سهراب و اخوان و فروغ و شاملو رسید و دوران دبیرستان. درست یادم نمی آید که اولین بار کجا بود که “چشمهایش” بزرگ علوی را دیدم و به صورت جدی اولین کتابی بود که با عشق و حیرت تا آخرش را خواندم. همراه آنهمه شعر و شاعر، مواجه جدی من با داستان و رمان بود.کمی بعدتر را به راحتی به یاد دارم. یکباره هجوم داستانهای هدایت، گلشیری، محمود، ساعدی، صادقی،جمالزاده… تا نجدی، که هر کدام برایم یک مثلث برمودا بود. با این تفاوت که اینبار قربانی خود من بودم که لابه لای تمام جمله ها و تصاویرشان محو می شدم و نامریی. وقتی هم پیدا می شدم دیگر شبیه آدم قبلی نبودم.
میثم کیانی