در این شماره کرگدن بخوانید:
نود و پنج، نود و چهار، نود و سه، نود و دو،… هشتاد و یک، هشتاد،هفتاد و نه…شصت و شش و بالاخره شصت و پنج. خب پلکهایت را باید درست همین جا از هم باز کنی. سه سال مانده تا پایان جنگ. پدرت هنوز و بعد چند سال نتوانسته اقتصاد خانواده را به همان منوال که بوده برگرداند. کمی قبلتر به فاصله دو سال تا یکم مهرماه شصت و پنج، و کمی پیش از آنکه به یکباره مرد شوی، میرسی به مهد کودک آینده سازان، دوراهی قلهک تهران، و شیشهی مشجر بزرگی که هر صبح مادرت بعد سپردن دست تو به دست یکی از خالههای مهربان مهد کودک، میرفت و پشت آن محو میشد. هرروز با بازیهای کودکانه و ناهار و کلاس و تصویر گرم بچهها در آنجا میگذشت تا صلات ظهرتابستان همراه خالههای مهد کودک به خنکی آب استخر میرسید. رنگ آبی استخر، هیچ نشانهای از رنگ خاکستری دو سه سال بعد نداشت… شصت و سه، شصت و چهار و شصت و پنج. کیف دستی دو جیب دار قهوهایی سوخته دستت است و بین کلی پسر بچه کوچک، توی حیاط بزرگی ایستاده ایی. صبح همراه مادر با اتوبوس قدیمی که سرویس مدرسهات است، رسیدهایی به نقطهایی دور… همه چیز سیاه و سفید است و تو یادت میآید حرفهای پدرت را در شب قبل، که تو دیگر بزرگ شدهایی و داری میروی مدرسه تا باسواد شوی… برق چرم قهوهای سوخته کیف توی دستت، سرگیجه تصویری محو میشود از صورت یکی از خالههای مهدکودک که مثل عکس پرستار روی دیوار بیمارستان محل کار مادرت میخندید و زل میزد به چشمهای سرخ تو. سرت دوباره از آب استخر بالا میزند و توی دماغت بوی کُلر میپیچد. خاله فرخنده زیر بغلت را گرفته و به لبهی استخر می رساندت… خیسی چند تارموی بلندش روی صورتت چند راه خنک باز می کند. تو کلی آب خورده ایی. آب خورده ایی…و چشمانت سرخ شده از بغض تویگلویت. سیب و خیار توی کیف مدرسهات، بوی تلخ و شیرینی که از کنار چادر مادر دورتر نمیرود. توی سوراخهای بینیات بوی کُلر استخر است، و پرستار روی دیوار بیمارستان، توی سرت دارد مثل خاله فرخنده میخندد. اتوبوس متوقف میشود و همه بلند میشوند و به پایین سرازیر… مادرت حالا چادرش را جمع می کند، کنار بغض تو و بوی سیب و خیار توی کیفت… هیچ به روی خودت نمیآوری و پیاده میشوی. قبل از ورود به حیاط مدرسه، چشمت می افتد به سردری بزرگ بالای سرت. نوشتهای همان اندازه بزرگ، کنارش عکس مردی کشیده شده. سابق بر این چند باردیگر روی دیوارهای شهر دیده بودیش… بعد ها آن اسم بزرگ را بارها خوانده بودی: دبستان پسرانه کاوه… آن مرد را هم بهتر شناختی، چون ابتدای تمام کتابهای مدرسه تصویری از او بود، همراه جملهایی… شصت و هفت .شصت و شش و بالاخره شصت و پنج. خانم انصاری با مانتو و مقنعه سورمه ایی سعی میکند لبخند باریکش را برای تو و مادرت حفظ کند؛خیالتون راحت… – ممنون شمام
– شما هم پسر خوبی باش و برو با بچهها بازی کن.
دستت توی دست مادر عرق کرده است… کمی شل میکنی که سردی باد میپیچد لای انگشتانت. راه میافتی توی حیاط. میان بچههای دیگر… کیف دو جیب چرمی قهوهایی دستت است و چند متر از مادر و خانم انصاری فاصله میگیری… فاصله میگیری. فاصله میگیری. همه چیز اینگونه شروع میشود. فاصله میگیری. کلاس یک/یک .خانم ابراهیمی با چشمان آبی.. متمایل به خاکستری. فاصله میگیری. آآآب. ظهر تابستان و استخرآبی کم عمق. فاصله میگیری. آن مرد با اسب آمد. صد آفرین و چند ستاره طلایی پای دیکتهای که نمره بیست گرفتهایی. فاصله میگیری. سرویس مدرسه ایستاده است جلوی درب ورودی و همه بچهها با شتاب به سمت ورودی میدوند. فاصله میگیری. بوی رب توی کوچهها پخش شده، رنگ زرد برگها کف خیابان… تو با نمره بیست لای دفتر دیکته، به سوپری محل میروی که جایزه ات را که یک کیک کاغذ دار است و نوشابهی شیشهای کوکاکولای گازدار، خنک بخری و سر بکشی… پرستار روی دیوار و رد موهای خیس خاله فرخنده روی شانهات کم کم خشک و کهنه شده. شیرینی سیب و تلخی خیار توی کیف مدرسه بهم میپیچند و تو باز فاصله میگیری.روپوش خاکستری یقه گرد.اتیکت سمت چپ سینه. یک/یک. خیالتون راحت… ممنون شمام… تو دیگر بزرگ شدهایی و داری میروی مدرسه تا باسواد شوی… چرا روزهای پاییز بلندتر از تابستان هر سال است؟! ممنون شمام… باید دنبال یک کلمهی مناسب باشی. کابوس.نه، سیاهنماییست. بمباران چطور است؟! سیاهنماییست… حالا با مادرت سرازیر شدهای به سمت پناهگاه. توی کوچه چند خانه خراب شدهاند. همسایه بالایی به مادرت میگوید زن بیچاره پا به ماه با شوهرش تو یه لحظه رفتند هوا!… مادر سرت را محکمتر فشار میدهد بین بازو و پهلویش. سوتی ممتد گوشهایت را کیپ کیپ میکند.ناگهان یک قلپ بزرگ از آب استخر میخوری. خاله فرخنده لبه استخر نگهت داشته. پلک میزنی تا سوزش چشمهایت کمتر شود. دستت توی دست مادر عرق کرده است. بازویش را شل میکند. میشنوی:صدایی که هماکنون میشنوید اعلام وضعیت سفید… راه میافتی سمت خانم ابراهیمی. فاصله میگیری. خیالتون راحت… ممنون شمام… شصت و پنج. شصت و شش. شصت و هفت…هشتاد و هفت. هشتادو هشت. هشتاد و نه. نود… فاصله میگیری.
میثم کیانی
شهریور نود و پنج
نقاشی از: عباس عباسی وزین