اسم این عکس را گذاشتهام اقلیت متوهم. یعنی دقیقا خود ما. مرگ کنارمان به عربی میرقصد و میخواند، آنهم درست بیخ گوشمان و ما درون کلونی کوچکی که هستیم، توهم بزرگ پنداری داریم. ما در جمعهای کوچک به فکر میرویم. شاد میشویم و میاندیشیم و پیر میشویم و بعد تمام. از صد سال پیش تا کنون همین بوده… کمی جلوتر مثلا از میرزاده عشقی تا همین روزها، غافل از آنکه تماشاچی در کار نیست، خیلی وقت است که کسی حتا نگاهمان نمیکند. اهمیت نظری که باید داشته باشد، برای ما دیگر رنگی ندارد. نه نظری، نه منظری. حق رای برابر مثلا. کاریکاتور دموکراسی وطنی که با زدن شاسی غلط کردم میتوانی حتا جنایت را سرپوش بگذاری. سرکارمان گذاشتهاند انگار با این حجم بیشرمی. توحش یک کارگردان، تهمت یک سیاستمدار، وقاحت یک مثلا رئیس جمهور، روشنفکر مزد بگیر، هنرمند پولشو… باز هم بگویم؟! باور کنید کسی ما را نگاه نمیکند. چون اکثریت بیمار حتا سالم بودن را عیب میشمرد، چه رسد به این بازار مکاره… بخیالمان بیشماریم، منتها وقتی جنازههامان کنار هم توی سردخانه چیده شود، حجم کوچکی از خاک خواهیم بود و وقتی زنده زنده پشت میله میپوسیم برایمان هشتگ میزنند و توئیت میکنند… تماشاچی این کلونی خیلی وقت است سالن را ترک کرده، او به یک تهمت قانع است؛ ما ضد انقلاب و ضد ملت و ضد اسلامیم…و قاعدتا دلمان برای هیجکس و هیچچیز غیر آرامشمان نسوخته… روزهای پر اضطرابی پیشروست، و ما همچنان سرگرم بازی.
پ.ن؛ عکس مربوط میشود به نمایشگاه پختستان یا فلت لند، گالری شیرین این روزها
میثم کیانی
اولین باشید که نظر می دهید