رفتن به نوشته‌ها

بویی شبیه تنهایی

 

اهالی محل به همراه چند افسر پلیس و یک آمبولانس و دو نفر مرد سفید پوش احتمالا تنها کسانی نبودند که زیر پنجره یک ساختمان کلنگی، یا بهتر بگویم درست زیر یک پنجره کوچک که گاهی بادی در پرده های چرک و بلندش می پیچید و سر گیجه را برای ناظران در آن پائین بیشتر می کرد، حیران و پرسان بایستند و نگاهش کنند… من و روح مادر بزرگ که طول عمرش را داده بود به طول عمر وراث محترمش و باقی را هم که روح بزرگی بود بین خدای خودش و خوابهای سرگردان ما تقسیم کرده بود… تا بتواند مثل آنوقت عصر کنار من بایستد و زل بزند به آن پرده های چرک و آن پنجره باز و مدام زیرلب چیز غریبی زمزمه کند و رو به من بگوید:خدا نیاره واسه آدم…دخترِ خوشگل مثل پنجه آفتاب …چشماش آ به این درشتی… دادنش به یه مفت خور یقه چرک که چی؟! سر به راهش کنه…اون بی شرفم دو تا بچه پسر بزاره رو دستش و بگه : من نمی تونم اینو آدم بکنم. از اولم باید یه زن محجبه می گرفتم… این طفلک بی کس و کارم دست تنها دو تا بچه رو بگیره به دندونش  و بزرگ کنه که بشن مثل بابای گوربه گورشون و برن سر زندگی و حتما زن و بچه ای بهم بزنن و معلومم نشه تو کدوم قبرستونی هستن که این وضع و روز مادر پیرشون باشه… خدا آدمیزاد و بی کس و کار نذاره مادر…من که دعام فقط واسه آدم بی وارث و بد وارثِ…و گرنه این طفلک چی کم داشت که با اون گیس به خدا  آ به این کلفتی مثل دسته جارو، مشکی ، بلند… با اون پاشنه ها به خدا  آ یه همچین قد و قواره…حالا با یه لچک سیاه بیاد در نونوایی یه دونه نون سنگک بگیره برا ظهر و شبش که تو تنهایی سق بزنه….پناه بر خدا مادر …پناه بر خدا… گوش ات صدا کند…چه پیش خدا و چه در خواب یکی از بچه هایت سرگردان. فرقی نمی کند. مهم این است که اینجا نباشی و این پنجره و این آدم ها را نبینی…نبینی آن خانم پاشنه بلند دیروز و لچک به سر امروز چه معرکه ای به پا کرده است… این صحنه را نبینی و این بو را در منخرینت نچشی تا طعم تند مرگ را دوباره در سرت بیدار کند… از دهان همسایه ای می شنوم: بیچاره پیرزن…فخری خانم بیچاره… می دانستی اسمش را یا نه، نگفته بودی…نگفته بودی فخری خانم اینجا زندگی می کند، در این خانه کوچک و کلنگی، و این پنجره باز منتهی می شود به اتاقی هشت متری که احتمالا پشت آن تختش قرار داشته… نگفته بودی که روزی مثل امروز پلیسها و اهالی محل جمع می شوند زیر پنجره اش و  او را بعد از گذشت پنج روز  در گرمای بی دین مرداد ماه این اتاق پیدا می کنند… که بدن گندیده و بو گرفته و سردش طاقت اهالی را طاق کرده…چه حجم کوچکی داشته فخری خانم که بعد از گذشت پنج روز هیچ کس نفهمیده که او را انگار ندیده و او دیگر نیست… و  او حتما باید خودش دست به کار می شده تا با بوی متعفن اندام در حال پوسیدنش همه را خبر کند… در رختخوابی بدون خوردن نان سنگک هر روز و  کوچه ای بدون اعلامیه ای که بچسبد به سینه دیوار هایش و خبر بدهد که او دیگر نیست.

همچنان که بخارهای مسموم جنازه فخری خانم تمام محله را بر می داشت و تمام آدم ها را فراری می داد فکر کردم  بین ما آدمها هر روز چقدر فاصله می افتد و چقدر از هم دور می شویم  و تا کجا پیش می رویم که دیگر نه هم را می بینیم و نه صدایی از هم می شنویم… حجم کوچکی از تنهایی لابه لای پرده ای باز در یک اتاق هشت متری می شویم تا همه را فراموش کنیم... پناه بر خدا مادر بزرگ … پناه بر خدا

 

(تقدیم به تنهایی پیرزنی که بعد از گذشت پنج روز با بوی تعفن اعضایش چُرت  سرد محله ای را پراند)

منتشر شده در روزنگاريصفحه نخست

نظر

  1. فرهاد بابایی فرهاد بابایی

    حق گفتی… دیالوگ مسلسلی مادربزرگ خوب دراومده و از پناه بر خدای بولد شده آخر هم لذت بردم. انعکاس بجاییه.
    میثمی دیگه… غیر از این انتظاری نیست.:)

  2. حجم کوچکی از تنهایی لابه لای پرده ای باز در یک اتاق هشت متری می شویم تا همه را فراموش کنیم….
    چه‌قدر به من نزدیکه میثم این جمله‌ها…

    • میثم میثم

      از صمیم قلب آرزو می کنم که هیچ قرابتی بین این کلمات و تو نباشه… تو خوندی و حس کردی من اون پنجره رو دیدم و اون بو رو…

  3. خوابگرد خوابگرد

    پووووف!
    چه تلخ و گزنده!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *