حدودا قَدش بیست سی سانتی از من بلند تر بود. آن موقع ها این را نمی دانستم. بعد ها که حجم پشمهای بلند و نقرآبی پاهایش،از سایش فرشها و پله های خانه، کمتر شد و از بین رفت فهمیدم مواقعی که گردنش زیر بغلم بوده و در تاریکی شب همراهم می آمده، پاهایش همینطور روی زمین کشیده می شده و این اختلافِ قد کار دست پاهایش داده است. تمام بدنش از همین موهای نقرآبی مملو بود و در وسط صورتش دو چشم گرد و قرینه همیشه می درخشید. این درخشش در تاریکی دل آدم را قرص می کرد که تنها نیستی و او هم هست که تا صبح نگاهت کند مبادا تنها بمانی و از تاریکی و اشباح خوابت نبرد. عادت داشت صبحا در یک کاور لباس دراز بکشد تا من سراغ دیگر بازی ها بروم و او همانجا سالم بماند و استراحت کند. هفته ای یکبار لباسش عوض می شد و این لباسها پیراهن های کوچکی بودند که دیگر یا به تنم نمی رفت یا به او بیشتر از خودم می آمد… یکی از آنها که او بیشتر دوست داشت و خودم هم بیشتر تنش می پسندیدم، یک پیراهن سفید با خط های قرمز افقی بود با شلواری با همان رنگامیزی. از جوراب بدش می آمد. گِردی پاهایش در آن نمی رفت، کش جوراب اذیتش می کرد. من هم اصرار نمی کردم که پایش کند. اول شبها از بین لبهایش که در زیر موهای بلند هم بودند و هم نبودند، چیزی زمزمه می کرد که نمی شنیدم .من بیشتر از چشمهایش میفهمیدم که چه می خواهد. رفیق بودیم و در زیر آفتابگیر حیاط و در تاریکی شب کلی دردودل می کردیم. من از بزرگ شدن میگفتم و از قَدَم که داشت از او بلندتر می شد و او می خنیدید و گاهی با یک سکوت طولانی حال آدم را می گرفت. لباسهای کهنه من آرام آرام برایش بزرگ می شدند و او همان لباس خط دار قدیمی و پوسیده را ترجیح می داد…. اولین فاصله از اینجا شروع شد. او با من در بزرگ شدن همپا نبود و دیگران مدام اصرار می کردند که من را مرد کنند و من آرام آرام باور می کردم که دارم مرد می شوم. لباسهایم را جای او به بچه های دیگر می دادم و تن فلان کس یا بچه فلان همسایه می دیدم…بزرگ می شدم و این قد کشیدن از آفتابگیر حیاط به توپ بازی در کوچه تغییر کرد. او دیگر در کاور لباس نمی خوابید و مدام کنج اتاق نشسته بود. تاریکی که دیگر مسئله ای نبود برای آدمی که مدام داشت بزرگ و مردتر می شد. همین شد که دیگر پاهایش از آن بیشتر آسیبی ندیدند… همه چیز تغییر کرد و همچنان می کند. تنها یک چیز تا همین امروز توی دلم را خالی می کند و دلتنگم می کند برای آن رفیق پشمالوی خودم… یک بغض نترکیده مثل یک نارنجک دستی…یک درد…یک عصر پائیزی و بازگشت به خانه…کوچه و ازدحام بچه ها … مسئله ای نبود و عادی بود. به بهانه ای گاهی جمع می شدند …جلوتر می روم… تقریبا لای ازدحام می رسم که ناگهان دوباره او را می بینم که از بین چند کیسه زباله بیرون کشیده می شود و با یک لگد به وسط کوچه می افتد… بچه ها دنبالش می کنند و او بدون هیچ مقاومتی خودش را تسلیم لگدها و خاک و خل کوچه می کند… پیش می رود….باورم نمی شود…باورت نمی شود…باورش نمی شود… کفشهایم میخ می شوند به آسفالت کوچه. مات و مبهوت نگاهش می کنم که چگونه قل می خورد و با هر لگد دور تر می رود. پلک می زنم و چشمی را می بینم که کف خیابان افتاده و می درخشد…گلوله ی پنبه ای را می بینم که چسبیده به کُرکهای نقرآبی در باد می پیچد و دنبال صاحبش می رود. بچه ها در پیچ کوچه گم می شوند. انگار بغض دست در گلویت بیندازد و بالا بیاید تا چشمها…همان… به کنج اتاق پناه می برم و خودم را جا می کنم در یک کاور لباس و توی دلم تمام آدم بزرگها را نفرین می کنم. از این کاور لباس بیرون نخواهم آمد. حتی اگر دست و پاهایم آنقدر بزرگ شوند که دیگر این دیوار نازک توان مقاوت نداشته باشد…بیرون نخواهم آمد… بیرون نخواهی آمد…دوباره از تاریکی خواهی ترسید و روزها زیر آفتابگیر خواهی ماند… مرد بزرگی می شوم و با خاطره خرس پشمالوی نقرآبیم عذاب می کشم… چرا آنروز عصر پادرمیانی نکردم و او را از زیر لگد ها بیرون نکشیدم؟!…از خجالت داشتن یک خرس بود شاید!… پس چرا هنگامی که در پیچ کوچه گم می شد دنبالش ندویدم تا به او بگویم : خدانگهدار خرس نقرآبی من… من دیگر بزرگ شده ام…از تاریکی نمی ترسم… خدانگهدارت…
وب نوشتههای ادبی
مثل همیشه معرکه شد!!!(:
خوب و نوستالژیک
پس از سلام- پدرم که داستان را خواند، گفت خوب ، خلاصه و پر معنا. کسی که این طور بنویسد ، اگر ادامه بدهد ، همه ار وادار می کند به تحسین خود.
ممنونم امیر کوهیار عزیز…به پدر سلام من را برسان و بگو: درس پس می دهیم استاد بی نیاز
بسیار خوب
من هم یک خرس داشتم . وقتی بخاری ِ سیاه خانه غول شد و خودش را به آتش کشید خرسم خودش را قربانی کرد که نمیرم. من از همان روز است که زنده م …
خوشحالم که با خواندن این داستان شما یادم آمد .
دست مریزاد .
چه بد.