از دلتنگی ها، آدمی را گریزی نیست. زیرا که ما با دلتنگی آغاز می کنیم و با دلتنگی تمام… از میان چند و چون روزگار چیز دندان گیری اگر باشد، دوستانی هستند که مثل برگ بر سرشاخه های می رویند. گاهی آنقدر می مانند که خود شاخه ای تناور می شوند و گاهی عمرشان آنقدر کوتاه است که با باد پائیزی رخت می بندند، انگار که از اول هم نبوده اند… پیش آمده وقتی تنهایی و همان باد، که این روزها هم می شود زیارتش کرد، زیر گوشت مدام زمزمه ای کند از کسی که دوست اش می داشتی و گاهی دلت برایش می تپید. بعد همان برگها راهت را بیندازند به گوشه ی کافه ای دنج و با صدای آواز خواننده ای مثلا فرهاد یا دکلمهی شعری مثلا شاملو، پرت شوی به جایی که مدتها از آن فاصله گرفته بودی. حالت بشود حال سگ ولگرد…دلت بشود سرسوزن و هی مدام پک به سیگاری بزنی که فیلترش کم طاقت ترین نارنجی دنیاست…همان…بعد فکر کنی صدقه سر دلهای شکسته و این بی مهری مام وطن و آدم هایی بی مهرتَرش، چند نفر از این دوستان را دیگر نمی بینی و تا همیشه نخواهی دید… و باد، همان باد خاطره شان را گاه از سرت می برد و گاه بر دلت باز می گرداند… آنوقت چند قطره بنشیند بر گوشه ی چشمانت که کافه را از پشتشان تار ببینی و قفسه سینه ات را تختِسنگی زیر خود بگیرد … تف بیندازی بر این روزگار که هیچ برایت نگذاشت غیر از تنهایی و لعنت کردنِ هر چه کافه و کافه دار است… به بیراه می زنی و ترجیح می دهی هیچ به یاد نیاوری نه خنده ای و نه گل گشتی…نه کافه ای و نه … این روزها حال آنهایی که می مانند و آنها که می روند چگونه است؟! اینجا زمین گیرها و آنجا به اصطلاح رها شده ها؟!… غیر از آن برگها و این گوشه چشم خیس، تنها نفیر این بادست که گاهی در گوشهی پیراهنت می پیچد و خاکستر سیگار را با خود به بیراه می کشد… و این حال می شود همان که گفتم …دوباره همان…دوباره… همان.
بسیار زیبا بود یه جورایی حرفای بازگو نشده دل من بود
فدات مرد بزرگ
سلام عالی بود …. مرسی ….
اجازه هست بزارم توی کانال تلگرامم؟ https://t.me/bato_migam