رفتن به نوشته‌ها

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند

 

از دلتنگی ها، آدمی را گریزی نیست. زیرا که ما با دلتنگی آغاز می کنیم و با دلتنگی تمام… از میان چند و چون روزگار چیز دندان گیری اگر باشد، دوستانی هستند که مثل برگ بر سرشاخه های می رویند. گاهی آنقدر می مانند که خود شاخه ای تناور می شوند و گاهی عمرشان آنقدر کوتاه است که با باد پائیزی رخت می بندند، انگار که از اول هم نبوده اند… پیش آمده وقتی تنهایی و همان باد، که این روزها هم می شود زیارتش کرد، زیر گوشت مدام زمزمه ای کند از کسی که دوست اش می داشتی و گاهی دلت برایش می تپید. بعد همان برگها راهت را بیندازند به گوشه ی کافه ای دنج و با صدای آواز خواننده ای مثلا فرهاد یا دکلمه‌ی شعری مثلا شاملو، پرت شوی به جایی که مدتها از آن فاصله گرفته بودی. حالت بشود حال سگ ولگرد…دلت بشود سرسوزن و هی مدام پک به سیگاری بزنی که فیلترش کم طاقت ترین نارنجی دنیاست…همان…بعد فکر کنی صدقه سر دلهای شکسته و این بی مهری مام وطن و آدم هایی بی مهرتَرش، چند نفر از این دوستان را دیگر نمی بینی و تا همیشه نخواهی دید… و باد، همان باد خاطره شان را گاه از سرت می برد و گاه بر دلت باز می گرداند… آنوقت چند قطره بنشیند بر گوشه ی چشمانت که کافه را از پشتشان تار ببینی  و قفسه سینه ات را تختِ‌سنگی زیر خود بگیرد … تف بیندازی بر این روزگار که هیچ برایت نگذاشت غیر از تنهایی و لعنت کردنِ هر چه کافه و کافه دار است… به بی‌راه می زنی و ترجیح می دهی هیچ به یاد نیاوری نه خنده ای و نه گل گشتی…نه کافه ای و نه … این روزها حال آنهایی که می مانند و آنها که می روند چگونه است؟! اینجا زمین گیرها و آنجا به اصطلاح رها شده ها؟!… غیر از آن برگها و این گوشه چشم خیس، تنها نفیر این بادست که گاهی در گوشه‌ی پیراهنت می پیچد و خاکستر سیگار را با خود به بی‌راه می کشد… و این حال می شود همان که گفتم …دوباره همان…دوباره… همان.

منتشر شده در داستانصفحه نخست

نظر

  1. پرهام پرهام

    بسیار زیبا بود یه جورایی حرفای بازگو نشده دل من بود

    • میثم میثم

      فدات مرد بزرگ

  2. پرستو پرستو

    سلام عالی بود …. مرسی ….
    اجازه هست بزارم توی کانال تلگرامم؟ https://t.me/bato_migam

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *