رفتن به نوشته‌ها

افسانه

تو را من

سالها

افسانه می پنداشتم،

افسوس که براستی

ماه تنها شکارچی پلنگ بود.

 و

 من

از دست تو و افسانه عاصی

پنجه به خشت عمر خویش

 مذبوحانه می کشیدم.

 کاش و دریغ و  آه و ای

را یکباره سر بکش 

ای شبان شب های تنهایی،

 زیرا که

کودکی گرگ

آخرین دروغ تو بود.

پ.ن:

(تکه ای از شعری بلند، که پنجشنبه ها عصر برای گور فروغ می خواندم، و او که عاشقانه برای ادامه اش راهنمایی ام می کرد، با سنگی سفید بر پیشانی اش)

منتشر شده در شعرصفحه نخست

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *