تو را من
سالها
افسانه می پنداشتم،
افسوس که براستی
ماه تنها شکارچی پلنگ بود.
و
من
از دست تو و افسانه عاصی
پنجه به خشت عمر خویش
مذبوحانه می کشیدم.
کاش و دریغ و آه و ای
را یکباره سر بکش
ای شبان شب های تنهایی،
زیرا که
کودکی گرگ
آخرین دروغ تو بود.
پ.ن:
(تکه ای از شعری بلند، که پنجشنبه ها عصر برای گور فروغ می خواندم، و او که عاشقانه برای ادامه اش راهنمایی ام می کرد، با سنگی سفید بر پیشانی اش)
اولین باشید که نظر می دهید