رفتن به نوشته‌ها

چند شاخه‌‌‌‌‌ی لخت، آن دورها…

نگهبان گفت: سال نو مبارک. حیاط زندان خالی بود. نگهبان گفت: دیگه وقتشه… دالان زندان به نظرش تنگتر  آمد. نگهبان گفت:حرفی برای گفتن نداری؟!… پلک زد و به نوری که از ته دالان می آمد خیره ماند. یک تیرک در انتهای حیاط بود، تنها یک تیرک. پشت دیوارها سیمانی صدای مردم شنیده می‌شد که انگار در تدارک تحویل سال بودند…دو جوخه سرباز تفنگهایشان را آماده می‌کردند. جوخه اول  در راهروی برجک مرکزی زندان، جایی که همیشه نگهبانی حیاط و دیوارهای زندان را می پایید. و جوخه دیگر در مقابل تیرک صف کشیدند. چشم بند در دست سروان بود، با اشاره سر؛ نه!… نواری باریک و سیاه برای بستن دستها دور تیرک چوبی، با اشاره سر؛ نه!…  سروان مثل رهبر یک ارکستر در جایگاه خود ایستاد و با دست راست به جوخه‌ی شش نفرِ در برجک اشاره  کرد، و دست چپش را به سمت شش نفری که به زانو روبروی تیرک به‌خط شده بودند،گرفت… پاهایش خواب رفته بودند،‌یک قرن انگار گذشته بود. پلک زد، و چشمانش را به پنجره اتاق  فرمانده ایی دوخت. بلندگوی یک رادیو در خیابان هوار می کشید: تنها یک دقیقه تا پایان سال باقی مانده!  مردم در خیابان فریاد کشیدند… به تیرک تکه داد تا پاهایش استراحت کنند، شکاف بزرگی بر دیوار زندان افتاده بود، پلک زد و انگار یاد چیزی افتاده باشد، آرام خندید. سروان به پنجره اتاقک نگاه کرد. پنج انگشت سفید را دید که از پشت شیشه دودی برق می زدند، سروان نعره کشید: آماده!… همه آماده بودند، حتی گلنگدنها که یکباره سکوت کردند. دو انگشت سفید از پشت شیشه دودی درخشیدند. سروان دودستش را بالا برد و آماده نگه داشت… شاخه های لخت درختان، آن دور ها تکان تکان خوردند. گوش خواباند تا صدایی از بیرون بشنود: زنگ یک دوچرخه و قهقه یک زن و مرد را راحت می‌شد شنید…چانه‌اش بی‌اختیار می‌لرزید، مثل سیاهی سر تفنگهایی که به سوی او نشانه رفته بودند. برق دستی از پشت پنجره دودی فرو افتاد…. سروان نعره ای کشید و تفنگها بلندتر پاسخش را دادند!!  آخرین صدا، صدای شور و شعف مردم بود و تبریک سال نو از بلندگوهای زندان. ترکهای سیمان داشت آهسته از جویهای  باریک خون پر می‌شد و برق پوتینهای سروان،که لابه لای  ترکها  جا‌به‌جا می شد. مردم انگار زوزه می‌کشیدند و سربازها خندان از بالای برجک برای آنها دست تکان میدادند. لرزش چانه‌‌اش آرام گرفت  و پلکهایش  نیمه باز به سر شاخه‌ها ماند… به آن دورها!

داستان ۲۳- زمستان ۸۹

منتشر شده در داستانصفحه نخست

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *