رفتن به نوشته‌ها

روزشمار آخرین خون‌آشام

 

 

همه چیز… همه چیز از یک کشف شروع شد! کشف چند صفحه‌ کاغذ  که از حفره‌ی هشتمی خبر می داد و  زمین نیمه‌جانی که به آسانی و آرام آرام در آن محو می‌شد. جایی که زمان در آن  وامانده و انسان وحشی تنها می‌توانست از گوشت همنوعانش تغذیه کند. طی آخرین نتایج  به دست آمده شامپانزها دوباره مالکان اصلی خاک شناخته شدند و شیرهای مغموم به نشان اعتراض در بیشه‌هایشان دیگر دنبال هیچ شکاری ندویدند و  به اعتصاب غذای  تروخشک تن دادند… قورباغه‌ها  به این نتیجه موهوم رسیدند که تنها ناطقان خوش الحان زمین هستند و گرد همایی‌هاشان تمامی نداشت… جمعی کوچک از باقی‌مانده‌ی انسان‌های معتکف با حفر تونل های طولانی، از اعماق چند هزار متری زمین، آخرین قلب پنهان از تمدن مایاها را استخراج  کردند تا مگر بتوانند ژن‍هایش را همانند سازی کنند. در یک حراجی اعضای طبیعی، بند ناف کودکی که برای امتناع از به دنیا آمدن، در یک اقدام بی سابقه خودش را با آن حلقه آویز کرده بود، به قیمت ده سال استفاده خصوصی از نور خورشید  به یک  کلکسیونر تمبر فروخته شد… آخرین رابطه‌ی موجودات با معنویت، شاخ گوزنی بود که از قبیله‌ی سرخپوست های منقرض شده در چهار دیواری سر پوشیده ای روی خط استوا به شدت مراقبت می شد… ساکنان سیاره‌های تازه احداث شده فخر به ساکنان زمین می‌فروختند و نژاد آنها را پست می‌دانستند. خورشید پس مانده‌ی گرمایش را در سالهای کبیسه تنها به قسمت کوچکی از  زمین می‌تاباند. صدای قهقه‌هایی کش‌دار و کر کننده در آسمان می‌پیچید… خاخام‌ها و کشیش‌ها معتقد بودند که این صدای پروردگار است، ولی باقی ادیان چیز دیگری می‌پنداشتند. صدایی که تنها ماهی‌ها تاب شنیدنش را داشتند. آنها که بعد از تلخ شدن آب دریاها به تَنگ آمده بودند، همراه شترها و مارها در بیابانها  آبشش‌هایشان را به نصف قیمت حراج می کردند.  نهنگ ها دیگر جای خودکشی، دست به قتل عام جمعی می‌زدند. طبیعت جاندار و بی‌جان در هم ادغام شده بود و تنها منتظران واقعی، گروهی از خرسهای قطبی بودند که در یک صف طولانی، همراه پنگوئن ها برای خوابی یک ساعته در فریزر یک بستنی فروشی متروک، ساعتها  انتظار می‌کشیدند. پرندگان سر جنسیت تخمهایشان شرط بندی های کلان می کردند، و از پوست تخم‌هایشان برای خود سلاح سرد می‌ساختند تا برای مبارزه با بشقاب پرنده های مهاجم آمده باشند… بر دیوارهای شهر تنها عکسی از پرتقال مقدس نشان از باغ های پر میوه‌ی روزگاری دور  بود، و  طبق قوانین  جاری تمام دوجنسه ها باید عکس اناری سرخ را بروی بازوهای خود تاتو می کردند… انسان مدرن، از ترس تنها ماندن، مردگانش را به جای تدفین، در کنار خود می خواباند و از بوی تعفن تمام اهالی زمین راضی و خوشنود بودند… همه از تکثیر می‌هراسیدند…همه از تنهایی می‌هراسیند… همه از هم می‌هراسیدند و جایگاه شب و روز…انسان و حیوان…جسم و روح…خواب و بیدار و هزاران چیز دیگر… درهم آمیخته بود…و این آخرین خون‌آشام در آستانه‌ی فرا رسیدن سالی‌نو رگهای خودش را برید و خونش را  به تمامی زالوهای تشنه اهدا کرد. همچنین در آخرین خط نوشته هایش تاکید کرد: همه چیز از یک کشف شروع شد!… همه چیز!

تصویر بالا: اثری از اندی پارک

منتشر شده در داستانصفحه نخست

نظر

  1. و خدا گفت: روشنایی باشد.
    و روشنایی شد.

    • میثم میثم

      و خدا گفت حتما. و حتما شد!

  2. رامبد خانلري رامبد خانلري

    حالا زالوهای سیراب شده از خون آخرین خون آشام، به دنبال حفره‌ی هشتم هستند؟

    • میثم میثم

      هستند!

  3. حسینی زاد حسینی زاد

    آخر سالی شماهم زدین به سیم آخر ؟!

    • میثم میثم

      نه آقا این سیم آخر که زده به ما!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *