دیروز روز تو بود، امروز روز من. اگر این آخرین اسفند تو باشد، آخرین دیروز من هم خواهد بود. و شاید هم این است که من عاشق اسفندم و از فروردین فراری. چون بوی سرکه می دهد. پلک می زنم تا شاید این بو برود و آن دیگری برسد…وقتی رسید باز عاشق توام، عاشق اسفند نه!.. قول می دهم… اینبار وقتی از در بیایی و لباس نو تنت باشد و دعوتم کنی به یک بغل سبزه و سیر… و ماهی گلی هی بچرخد با صدای فرهاد: بوی عیدی بوی توپ… من باز کنار تو سماق را بچشم، تو سیب باشی و من، تمام سیبها را بچشم… کمی به عید مانده ای تو…کمی به دیروز…با اینهمه قول می دهم اسفند تا نخورده در جیب من بماند… و این روزها را اگر تا هفت بشماری، سیاهیشان بماند به زغال، پس بشماریم: یک… و… دو… و… تمام که شد رفیق، با سکه هایت جرینگ و جرینگ کن در تنهایی… بدانم که هستی و تمام روزهایم را با سمنو نوچ نوچ کنم. کمی عید هم اگر از لبانت بریزد که می شود نورعلی نور…
یست و نه اسفند نود
سلام خیلی قشنگ نوشتید..من هم عاشق اسفندم و از بهار بیزار.
زمستون روزنه پاکی هاست…آنگاه که بهار آید جا میگذارد تمام تلخی های
سردش را.
چقدر خوبه که تراوشات ذهن خلاقتون رو برای ما هم مینویسید … بسیار زیبا.موفق باشید بیش از پیش
لطف شماست و خوانش متن