رفتن به نوشته‌ها

سنگ می‌زنی به این روزگارِ شرمسار، مگر سنگسار شود.

تنها می شود فکر کرد که آدمی یک روز پنجشنبه باشد و شنبه…نه! تنها می شود فکر کرد که آنکه همیشه شاد می‌دیدی و لبهایش پر‌خنده بودند و رام، پنجشنبه باشد و امروز…نه!  روزگار پر از وهمی‌ایست این روزها. شبیه قبرستان‌های موقت. آدم‌های خسته‌ای که تاب آن را نمی‌آورند، دو سه روزی تحملش می کنند و یکباره خود خواسته یا نا‌خواسته در یکی از اتاق‌ها پانسیون می‌شوند… ‌تنها باید فکر کرد و البته که بی‌راه نیست وقتی تمام این فکرها پهلو به واقعیت می زنند… ای کاش در همان مرحله‌ می‌ماند، یا نمی‌دیدی کسی که اصلا فکرش را نمی‌کنی با تمام لبخندش یکباره مه شود، یکباره محو… و تو را همینطور انگشت به دهان بگذارد و بگذرد… مثل سایه ای که از خیابان می‌رسد. سنگی می زنی به این روزگار شرمسار، مگر سنگسار شود. نمی شود. می ایستد و توی صورتت می‌خندد… می‌خندد و آن دوست تنهایی در اتاق می چرخد. می‌خندد و آن دوست طنابی از پارکینگ می‌آورد… می‌خندد و آن دوست طناب را به حلقه‌ای می‌آویزد. می‌خندد و آن دوست طناب را اسیر می کند دور گردنش… می‌خندد و آن دوست رعشه می‌افتد میان استخوانهایش… می‌خندد و آن دوست… نه دیگر… چهار پایه افتاده است… وقتی طناب بین آدم‌ها حکومت کند سنگسار این روزگار محال است. عُقم می‌گیرد از خبرها و کفتارها… به کوری ‌شان می‌خندم، نمی‌شود…سنگ می‌زنم، نمی‌شود… امروز همین شنبه است، روزی که جسمی سرد، میان حلقه‌ی یک طناب تاب خورد و تمام خاطره‌های یک زندگی، معلق میان زمین و هوا ماند… تمام آدم‌ها تنها می‌شوند… و تنها می‌شود فکر کرد و چشم بست… وقتی که دوستی  پنجشنبه باشد و امروز نه!

منتشر شده در داستانروزنگاريصفحه نخست

نظر

  1. ُSHR ُSHR

    عقم می گیرد ):

  2. سمن سمن

    ………………………………..

  3. دوست دور دوست دور

    ای دوست عزیز که جسم سردت بر پهنای تخت آرمیده

    آسوده بخواب

    شایدی که در این خواب طولانی آرامش را پیدا کنی

    شایدی که دیگر رودی از چشمانت سرازیر نشود

    شایدی که قلبت تیر نکشد

    شایدی که نفسی از سر اجبار بالا نیاید

    خدا نگهدار

  4. راضيه راضيه

    متاثر شدم میثم
    و کلماتت عمیق‌ترش کرد

    تو شاد زی دوست

  5. فریدا فریدا

    این روزگار شرمسار نمی شود

  6. افسانه صادقي افسانه صادقي

    امروز همین شنبه است….
    روز مرور خاطرات، مرور لبختدهایی که تا دیروز بودند و امروز خاطره شده اند……
    چه خاطره تلخی…. خاطره ای که در گلوها بغض میشود و در چشمها اشک…….
    مبهوت مانده ای ، گیجی…. آخر چرا یکی باید پنجشنبه باشد و شنبه ..نه
    شنبه دردناکی است، آرزو میکنی کاش دنیا در همان پنجشنبه می ماند و شنبه ای از راه نمی رسید تا باز میتوانستی آن لبخندها و غرور را ببینی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *