رفتن به نوشته‌ها

از خواب برخاستن

 

 از خواب برخاستن، تراموای، چهار ساعت کار در دفتر یا در کارخانه، ناهار، تراموای، و باز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه و شنبه با همین وضع و ترتیب… در جهانی که ناگهان از هر خیالی واهی و از هر نوری محروم شده است. انسان  احساس می کند که بیگانه است. در این تبعید، دست آویز و امکان برگشتی نیست. چون از یادگار زمان‌های گذشته و یا از امید ارض موعود هم محروم شده است… اگر من درختی میان دیگر درخت‌ها بودم این زندگی برایم معنائی می‌داشت یا اصلا همچین مسئله‌ای درباره من در کار نبود. چون من قسمتی از دنیا بودم. در آن هنگام من جزئی از همین دنیایی می شدم که اکنون با تمام شعورم در مقابل آن قرار گرفته‌ام. این عقل مسخره و ریشخند آمیز من است که مرا در مقابل تمام خلقت قرار داده. همیشه روزهایی هست که انسان درآن  کسانی را که دوست می‌داشته است بیگانه می‌یابد. با آنچه ما را با برخی از انسان‌ها وابسته می‌کند نام عشق ندهیم!

” افسانه سیزیف” آلبر کامو

منتشر شده در روزنگاريصفحه نخست