می گفتی: تنها مرگ است که دروغ نمی گوید… حکم خواندن کلمههایت یحتمل پوچی بود و افسردگی… نسلی که پدر و مادر ما شد از تو هراس داشت، مبادا که دُردانههایشان یکهو جوگیر شوند و هوس مرگ آنها را به گورستان ببرد. باورت میشود اکثر کتابهایت را مخفیانه خواندیم؟! خود من… بوفکور را برای بار سوم تو کشوی میز، سگولگرد را توی خیابان،حاجی آقا را پشتدر پشتبام پناه گرفتم و خواندم… سایهی مغول و مازیار را به خانهی مجردی و دانشجویی بردم که بغضاش رهایم نکرد. گریه بود و حس درکی که چرا همه از سورهای که خواندی فقط قُل قُل شنیده بودند و بس. آشنایی با تو به قلم فرزانه شد مهر تایید آنچه در موردت فکر میکردم. وطنپرستی و خرافهگریزی، احترام به زنان و حذر داشتن از میراثخوار و کاسه لیس جماعت… ارادت نبود تنها. عشق بود و نوشتن. مدیون نان و نمک کلمهام کردی. بینوکری و مجیز گویی. چون خودت بودی و خودت. ترس از پیری و پرتوپلا گفتن مجالت نداد که مرگات خود خواسته شد… حالا و از پس این سالها چند باری آمدهام پشت در این خانه. در ش مثل همیشه قفل است.مثل همیشه. مریضخانه امیر اعلم مجهز شده به دوربین مدار بسته. خودشان سوراخی باز کرده اند و با نامه و تایید مقامات آدم میبرند داخل خانهات و میآورند. نه اینکه مردهپرستی باشد که خودت هم بیزار بودی از اینکار… نه. نه اینکه راه ندادهاند به ویرانهای که سالهاست خانهی تو نیست. فقط حس فقدان بود و نوستالژی قبل از تخریب خانهای که میدانم کسی که به نوشتن اعتیاد داشت و با کلمه خود ویرانگری میکرد، از کدام هوا و کدام زمان میرفت و میآمد. خودت یادم دادی…
راستی خبر داری که خانهای برای شرلوک هلمز که شخصیتی بواقع افسانهای بود درست کردهاند و سالهاست از چیزی که شاید نیست پول در میآورند و به آن افتخار میکنند؟! تو که افسانه نبودی…چرا باید از لای ترک در و دیوار ویرانهای را وارسی کرد وقتی تو تمام هوای نوفللوشاتو و نادری و فردوسی و منوچهری و هدایت را اشغال کردهای؟! چرا این در همیشه بستهاست…تو که افسانه نبودی صادق خان؟!… بودی؟!
اردیبهشت نودو چهار
اولین باشید که نظر می دهید