منتشر شده در کتاب هفته شماره ۱۰۱ تولد یک روایت/ “یَکُلیا و تنهایی او” تقی مدرسی
سامرست موام “لبهی تیغ”را اینگونه شروع میکند:هرگز رمانی را با اینهمه بیم آغاز نکرده ام. اگر بر این کتاب این نام را مینهم از آن روست که بر آن نام دیگری نمی دانم*… حس بیم و دلهره کاملا درست است. لااقل برای شروع این چند خط و ادامه آن کاملا کاربردی به نظر میرسد. در نقد حرفه ایی و تخصصی ادبی، چه از منظر فرم باشد چه ساختار، همیشه و بدون شک بر پایهی داستانیست که جدا از حس آمیزی، کاملا عریان و بیاغماض به آن می نگریم. نگاهی که با روند داستان و توالی قصهی آن و فرم داستانیاش مدام در معرض ارزش گذاریست. مدام محک زده می شود با کتاب و داستانهایی مشابه از آن قسم، و پیاپی مورد مقایسه قرار میگیرد. همزمان با آفرینش یک اثر یا اکنون و دیگرزمانی، که با گرفتن فاصله زمانی و زبان راوی آن داستان. پلیسی باشد یا اجتماعی، داستانی عاشقانه باشد یا چه و چه. اما در تمام شیوه ها و از هر منظری به اقسام داستان نگاه کنیم، همیشه و بدون هیچ شک و شبهایی به یک شروع نیازمندیم. بگذارید اسمش را اینگونه بگذاریم: نقطهی صفر مرزی، چون بی شباهت هم نیست. روایت باید از نقطهایی شروع شود.از نگاه نگارنده این چند خط،خالی از هرگونه قاعده و قانونی،مواجه با هر اثر ادبی در ابتداییترین حالت و از هر منظری، با این کلام همراه میشود:زشت یا زیبا. به نوعی دیگر: بد یا خوب…حکم کلی کیفیت اثر را در انتها و با پایانبندی آن اعلام میکنیم. منتهی این نقطهی شروع است که جاذبهی خوانش و ادامه دادن راه را در سرزمین آن داستان مهیا میکند. همه چیز نیست. ولی جز مهمترینهاست. براستی چه کسی و کدام منتقد و مخاطب است که از اهمیت این نقطهی صفر مرزی غافل شود و آن را بی اهمیت بداند؟! آیا غیر این است که ما همیشه به یک شروع زیبا و خوب به عنوان تشویق خواننده اثر به ادامه راه نیازمندیم؟!…”یَکُلیا و تنهایی او” اثر زنده یاد تقی مدرسی، از منظر همزمانی، اثر مدرنی به نظر میآید، با شروعی متفاوت از اقسام کلاسیک ادبی همزمانش و البته پیش تر. شروع اثر با دیالوگ دو چوپان شگفت زده از حضور یِکُلیا است که ما را همراه داستان وارد خط توالی راویت میکند. شگفت زدگی چوپانان از حضور دختر پادشاه قوم اسرائیل در کرانه ی رود اَباِنه و جغرافیای اورشلیم است و چرا و چگونگی حضوراش در آن ساعت و آنجا. انگار همه از چیزی باخبر هستند و خواننده اما بیخبر. این چرایی و چگونگی یکلیا، دختر پادشاه است که در مرحله اول به سرعت گرفتن روایت داستان کمک می کند. در ادامه جریان جذابتر هم میشود، وقتی متوجه حضور شخص دیگری در کنار او میشویم. تمام اینها در کنار شرایط حضور دختری تنها در خارج از کاخ پدر و شهری که در آن زندگی میکرده. حالا او نیمه عریان است… لباسش بر تنش دریده شده. جسور به نظر می رسد، انگار چیزی برای از دست دادن ندارد.شاید به همین خاطر است که شرم حضورهم ندارد در مقابل تمام چشمهایی که او را میپایند. چوپانهای که او را نظاره می کنند انگار داستانی شنیدهاند. در منظر ابتدایی انگار همه در داستان چیزی را می دانند که فقط من خوانندهی اثر از آن بی خبرم. این شروع معماگونه بازمانده و البته مرسومیست برای آغاز داستان. حکایت؛ ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی. اولین حسآمیزی اثری داستانی برای تشویق و مطلع شدن از آنچه بر یکلیا رفته است. نامی شاعرانه که مدام شنیده می شود از زبانها… درهمان چندخط ابتدایی و مدخل داستان میتوان به تصاویر پشتهم، فضاسازی راوی و البته زبانی که با زمان روایت داستان هماهنگ شده اشاره کرد، که بیشباهت به زبان مارکز نیست. گونهایی فراتر از جریان رئالیسم داستانی که در متن اثر مشهود است. همانطور که در بالا اشاره شد، ابتدای ماجرا ما متوجه حضور کسی کنار یکلیا میشویم. اتفاق عجیبی که به شکل گیریِ روایت کمک بیشتری می کند، اینبار و بعد از شروع معماگونه داستان انتظار بازهم طولانی نمیشود و آن شخص خودشرا معرفی میکند.”ابلیس” تنها کسیست که به تنهایی یکلیا سر کشیده است. حالا کانون روایت حد فاصل حضور یکلیا و ابلیس، با دیالوگهای آنها شکل نهایی خود را تا انتهای ماجرا پیدا میکند. داستان پیش می رود، تا نقطهی انتها. به طور کلی اگر بخواهیم ویژگی های این داستان را از شروع و شکلگیری داستان برشماریم، به قطع زبان و تصویر دو شاخصهی مهم در راستای ادامه و پیشرفت داستانی است که نامش هم وام گرفته از محتوای آن است: یکلیا و تنهایی او…
میثم کیانی
- *انجیل یوحنا
- *لبه تیغ/سامرست موام/ ترجمه ی مهرداد نبیلی/ نشر فرزان