کاش می شد بدون اینکه لب از لب باز کنی تمام حرف هایت را یکجا بزنی. کاش می شد بدون اینکه انگشتانت روی همین صفحه کلید بالا و پائین بپرند، حروف این کلمات بر روی صفحه حک شوند … این روزها اینگونه ام ببین… ساکت راه می روم… ساکت رو به دیوار می نشینم… از آدمها دورم و با سری دزدیده در یقه هایم ، انگار از خواب پریده باشم، در کوران برف گم می شوم… زورم هم مدام به فیلتر سیگار می رسد که تا به خودش می جنبد یک خَمش را گرفته ،کمرش را در جاسیگاری می شکنم… با خود کنار خواهم آمد یا نه !…نمی دانم… فقط دلم می خواهد هر چه زودتر زورم را نشان این “سکوت” و آن ” ای کاش ها” بدهم… نه در رینگ جاسیگاری، در انتهای دنج یک کوچه، با لبخند دختربچه ای که چند پاکت کثیف فال را جلویم می گیرد و می گوید : یک فال بخر… زل می زنم به دستکشهای بافتنیش و دلم برای خیلی چیز ها تنگ می شود… تمام فالهای دنیا را ،همه را یکجا می خرم تا او همینطور آن خنده را ادامه دهد و من آن گوشه ی دنج دانه دانه روزهایم را ،تک تک لحظه هایم را تفأل بزنم. شاید این برف لعنتی بالاخره بنشیند و من از این کابوس رها شوم … باید زورم را نشان این “شاید” هم بدهم … چقدر کار مانده… چقدر برف می آید…
بسیار زیبا
ممنون پرهام عزیز
قشنگ بود.مرسی