رفتن به نوشته‌ها

یک سال … یک چشم برهم زدن!

 

به تاریخ بیست و دوم آذر هشتاد ونه بود. درست یک سال پیش… خسته از کار بر می‌گردی خانه. کیف دستی ات را زمین نگذاشته صدایی از موبایلت در می آید که می فهمی پیغامی از دوستی آمده. نگاه می کنی. خبری را که می خوانی باور نمی‌کنی. شاید چون در آن لحظه انتظار رسیدنش را نداشته‌ای… یک بار دیگر متن خبر را نگاه می اندازی : آقا تبریک می‌گم ،بالاخره کارت دراومد!… آنقدر به صحت و سقم این خبر شک داری و خود خبر  آنقدر گنگ است که روی همان پیغام به آن دوست زنگ می‌زنی و با او در اینباره صحبت می کنی. درست است… کار تمام شده. چند شب مانده تا تاسوعا وعاشورا  و تو صبح فردا  عازم سفری هستی برای تعطیلاتی که چهار روز به طول خواهد انجامید. همین می‌شود که طاقت نمی‌آوری. کیفت را زمین نگذاشته همراه می شوی با کسی که همیشه همراه این لحظه هایت بوده… مهربانی که قلب و چشمهایش در آنوقت همراه با تو می تپید. سال هشتاد و نه سال خشک و کم بارانی بود. یادت می آید توی سرت مدام جملاتی شناور بودند: کار اول… آغاز اول… کتاب اول…”همیشه مزه‌ی اولین چیزها جور دیگریست” این را کسی در زمانی دور زمزمه می کرد. پا که به خیابان می گذاری. کورانی می شود از باد و قطره های ریز باران که سابقه‌اش را درآن پائیز نداشته ای… مهربان می گوید: یه شب رگباری… دستش قفل می شود توی دستانت تا دل بگیری و زیر آن رگبار تندتر راه بروی. لبخند می زنی به او، به راه، به رگبار. دانه‌های ریز باران می نشیند توی صورتت و باد می پیچد توی لباسهایت. خیس می رسی به پل کریمخان و پشت ویترین فروشگاه. چشمانت می‌افتند به پوستر کتابهایی که تازه به بازار نشر رسیده اند. اسم خودت را که می بینی تقریبا مطمئن می شوی که پیغام درست بوده و خبری توی فروشگاه چشمه در جریان است. به مهربان لبخند می زنی و او لبخندت را جواب می دهد و دستها دوباره… توی فروشگاه همان دوستی که پیغام فرستاده بود از جایش بلند می شود و دست گرمی طرفت دراز می کند که خیلی می چسبد و تو هنور که هنوز است گرمایش را در مغز استخوان انگشتانت به یادگار داری. با لبخندی باریک می گوید: دلت طاقت نیاورد نه؟!…اوناهاش رو پیشخوانِ… دیگری می گوید: داغ داغ…  چشمانت تا پیشخوان جای دیگری را نمی‌بینند. کنار باقی کتابها می‌ بینیش که روی میز نشسته…سر می‌گردانی و می‌بینی همه جا هست.توی قفسه…روی میز…پشت ویترین…حتی توی خیابان… بعد از دوسال که منتظرش بودی یکباره همه جا را تسخیر کرد و آن شب غافلگیرانه از راه رسید.  ده سال بی امید نوشتن از آدم چه می گذارد؟! …بی امید به جلو رفتن وگذراندن هفت‌خوان ناممکن…و در نهایت دوسالِ تمام دویدن در میدان ناشر و ارشاد اسلامی و مدام هی نرسیدن…اینجا باید غافگیرت می کرد از آنگونه بی‌گاه رسیدنش! بر می داریش…مهربانت با شیطنت دو تای دیگر برمی دارد… اولین ها همیشه مزه دیگری دارند… مثل اولین اسباب بازی…اولین تنهایی …اولین عطر…اولین عشق… اولین… پول کتابها را حساب می کنی و با حالتی گنگ و خاموش آن یکی که مال خودت هست را زیر بغلت می زنی و راه می افتی در خیابان کریمخان…رگبار هنوز بند نیامده که خیابان می رسد به نشر ثالث و حالت هنوز جا نیامده که راهت می افتد به پشت یک میز در کافه‌‌ی خلوت ثالث… چای سبزِ پر از لجن،داغ روبرویت. آنسوتر مهربانت می نشیند، که سرش توی کلمات است و گاه گاهی لبخندی می زند به کتاب و زیر چشمی نگاهت می کند. شبِ بیرون با نور هزار چراغ آغاز شده و تو تاریکی را نفهمیدی!… قطره‌های باران را از لباست می‌تکانی و استکان چای را بین دو دست می گیری و خون داغ را در رگهایت حس می کنی که دور لیوان چای جمع می‌شود. دست می کشی به جلد کتاب و یاد آدمها و روزهایی که مدام توی سرگیجه‌هایت پراکنده بودند می‌افتی. حالا همه اینجا جمعند، زیر دستانت…تلخ و شیرینش زیاد است…اغلب تلخی‌هایش می چربد به شیرینی‌ها… روزگار این چنین است… مهم همین لحظه است… مهم مهربان است که روبرویت نشسته… مهم دوستانی هستند که داری…مهم شب است که با این رگبار خوبِ خوب خیس می‌خورد… مهم از این به بعد است با این استکان چای و این اولین…

منتشر شده در رگبارصفحه نخست

نظر

  1. بابک بابک

    ما منتظر دومیش هستیم

  2. مهربان مهربان

    بهترینها را برایت آرزومندم.به امید دیدن کتابهای بعدی در پشت ویترین کتاب فروشی

  3. آتوسا صفوی آتوسا صفوی

    من و دوستانم که کتاب ها را به اتنخاب استاد بی نیاز می خوانیم ، مجموعه داستان شما و کلاغ (خانم نوبخت ) را خواندیم و بیشتر داستانهای آن را پسندیم . البته استاد نوشته خودش را به طور خصوصی برای ما فرستاد و ما به زوایای بیشتری از داستان های شما پی بردیم. امیدواریم در کارهای آینده هم موفق باشید.

  4. کاوه کاوه

    زیبا بود. خوبه که این لحظه رو جاودانه کردی.

    • میثم میثم

      ممنون کاوه جان بر کسی پوشیده نیست که آن دوست خود شمایی…و آن دست گرمت همیشه پردوام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *