رفتن به نوشته‌ها

اصفهان خیس بود.

ا

اصفهان خیس بود، مثل گوشه‌ی چشمهایش وقتی از رکاب اتوبوس پا بر زمینش گذاشت،صبح بود که به دوستی مهربان‌تر از یک دوست گفته بود: نمی‌شود. شنیده بود: تو برو می‌شود!… و چقدر شد.و چقدر شد. وقتی راه می افتاد هنوز باور نکرده بود. چند خطی نوشت که: تاب نیاورد این روزها را و رفت. غمش را به جاده سپرد و رفت. سرریز کرده بودند تمام ساعت‌ها و هیاهوها در دلش، به کسی نگفت که می رود. به کسی هم نگو…اصفهان فقط مقصد نبود. آب نطلبیده بود، آن هنگام که سیرابی از اشک. صدایی زیر گوشش مدام می گفت: تاب بیاور…و تمام جاده ها تاب خوردند. تا اصفهان به او رسید. قانون رسیدن فقط حضور نبود!مهربانی بود. باران بود، گرمی دست‌ها بود و پرسه و سراسر این کافه ها و کافه ها و کافه ها و… نود و سه نخ سیگار میان آنهمه ابر که بغض‌شان ترکیده بود سر خیابان ها… انگشتهای “یان تری س” از روی شاسی‌های پیانو کنده نمی‌شد. از فاصله یک صندلی تا صندلی بعد…از یک قهوه تا گل‌گاوزبان بعدی… و خلاصه شب بود و سرها گرم. شب بود و انگار باید از تمام مهربانی‌ها و “طعم بهار نارنج و باران” دل می کند. ناله نبود از این سفر که برمی‌گشت. از اصفهانی که سال‌ها بود می شناخت و اینگونه مهربان ندیده بودش… شهری که همپای او بغضش ترکید و رفیق نیمه راه گریه نبود. از اصفهان برگشت. اصفهان از او نه…

منتشر شده در داستانروزنگاريصفحه نخست

نظر

    • میثم کیانی میثم کیانی

      بنویس…کلمه ها غنیمت اند

    • میثم میثم

      مرسی از تو

  1. اصفهان که میروی
    خیالت را بردار
    و
    باور هایت را در دستهایت مچاله کن
    و روزی که قدمهایت
    با چشمان باران زده من یکی شد
    پرواز بده
    بگذار در اغوش سرد شهر نماد های شرقی ابله رو شده
    پرواز را دوباره تکرار کنیم
    نود و سه پوکه سیگار را
    که بر زمین انداختی
    من
    دانه دانه
    در سبد میگذارم
    و در تپش اولین روز بهار
    میزاییم
    زاینده رودی از تن
    اصفهان که میروی
    باور هایت را ببر
    زاینده رود را هم

  2. مریم مریم

    خیلی زیبا بود … ممنون

    • میثم میثم

      ممنون از شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *