ﺑﯿﻬﻮده ﻣﯽ ﻓﺸﺎﻧﯽ اﺷﮏ اﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﺧﺎک
بیهوده می زنی به در، انگشت دردناک
دانم که آنچه خواهی از این بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن از درد بیکسی است.
“احمد شاملو”
حال و روز فرهنگ این مُلک چیزی اگر بدتر از زمان کتابسوزی اعراب و مغول نباشد، بهتر هم نیست. همه میدانند و شاید گفتن ندارد. همین چند وقت پیش بود که از تعطیلی نشر آبی و جای خالیش در کریمخان، چند کلمه ای نوشتم که چه و چه… حالا ،ماه هنوز طی نشده، نوبت به دیگری شد.کاری به این ندارم که هر کدام از این ناشران و تولیدکنندههای فرهنگ و البته مولفین و مصنفین آن به چه خون جگر خوردنی بار خود پیش میبرند، که شاید بر کسی هم پوشیده نباشد، اما تکرار این آواز گوشخراش و کثرت آن مدت مدیدی است که از توان برون شده، دارد جانفرسایی میکند. خبر از گشایشی که نمیشنود هیچ، مدام دارد از این جزیره کوچک و مغروق تکهای کنده میشود. در خبر ها خواندم که نشر و کتابسرای روشن هم با تمام جلسات نقد و بررسی و کارگاه داستان و بزرگداشت و گرامیداشت هایش دارد می رود که خاطره شود. مسئولینش از ضرر می گویند و اجاره بهای بالا. می رود که تعطیل شود. بمیرد. مثل دیگرانی که مردند و دیگر کسی به یادشان نیست. یادم میآید وقتی سینما مراد ضلع شمالغربی میدان فوزیه(امام حسین فعلی) طاقش فرو ریخت، بغضی گلویم را گرفت. یا نمی دانم فلان کافه که سوخت یا فلان کس که مرد.یا فلان جلسه که تعطیل شد. امروز هم همان شد. یاد تمام آدمهایی که زیر سقف مکانی دور هم جمع میشدند و می خواندند و می گفتند افتادم. یاد جشن تولد محمود دولت آبادی، یاد عزای غلامرضا بروسان که سالگردش نزدیک است. مدام داریم تقسیم میشویم. مدام هی تخریب… از مشتریهای ثابت این اجتماعات و جلسات نبودم، ولی همین که هستند یا بودند، حس خوبی بود. اگر تعدادشان بیشتر می شد که حال آدم بهتر میشد. حس زنده بودن و زندگی. اما حالا… داریم به محاق میرویم به هبوط. با تعطیل شدن این اماکن و جلسات کجا می شود دوباره کنار هم جمع شد و داستان خواند و نقد شد. به چشم های رفیقی خیره ماند و به این بهانه دوستی ها را هم پاس داشت. هان کجا؟…همین حالا تلخی این اخبار و بازتاب آنرا نمی شود فهمید. نمی شود تنها با اخبار اع تصاب غذا رنج را در همین لحظه درک کرد. نمیشود دیوار را فهمید و زیرش زانو بغل کرد تا گشوده شود. کتاب حالش خراب است. تاتر حالش خراب است. سینما، نقاشی… نمیشود تنها امید داشت،که در صحت و سقماش تردیدهاست.
نام این مطلب بر گرفته از شعر سید علی صالحی است.
سلام
میثم عزیز
چون حرف تو حرف دل من هم بود، چنددقیقه ای تایپ کردم و چند پاراگراف نوشتم. بعد به دلایلی همه را پاک کردم و کنار بقیه ی دردها توی خودم ریختم. از آن همه این چند سطر ماند که البته مخاطبش تو نیستی:
با جمله ی اول نوشته ات، یاد پوستری بر در یکی از کتابفروشی های خیابان انقلاب افتادم. (به قول اعراب قریب به مضمون)نوشته بود:
نگران آن چه با خریدن کتاب از دست می دهید، نباشید، نگران آن چیزی باشید که با نخریدنش از دست می دهید.
به نظرت مردم ما هرگز چنین نگرانی در مورد نخریدن کتاب و نددیدن فیلم داشته اند و دارند یا سالها و بلکه قرنهاست تنها نگرانی شان نان شبشان بوده و هست؟ آیا نظام آموزشی ما بذرِِ عشق به کتاب را در دلِ بچه های این مرز و بوم می کارد یا تخم نفرت از کتاب و قیلم و موسیقی و هزار محصول فرهنگی دیگر را؟
آخر به کجای این شب تیره بیاویزم…
ارادتمند دوست نادیده ام.
محمد همتی
مترجم زبان و ادبیات آلمانی
ممنون از نظرت محمدعزیز
همچنانم که مردم ما غم نان ندارن…چیزی که ندارند دغدغه فرهنگ است.من مثل بعضی ها همچنان فکر می کنم گشنگی فرهنگی آسیبهایش به مراتب بیشتر از چیزهای دیگر است.قربانت
موافقم. و برای خودم، تو و همه شکیبایی و امید آرزو می کنم.