رفتن به نوشته‌ها

چشم می بندی و یاد بهار می افتی

با فشار یک کلید آغاز می شوی

خاطره ای و رها

مویی برسرت نمی روید

به روی پیشانیت چروکی نه

گنجشکهای آرزو پر می گیرند از دو چشمت

برای دیدن هیچ پنجره ای

مغزت حسرتی نخواهد خورد

یادت بخیر باران

با آنهمه کهنگی و آجر سفال های خانه پدربزرگ

یادت به خیر…

آنهمه کودکی

حوض آبی و بوی یاس و درگاه پر نور

داد مادربزرگ و ریسه ی آقاجان

وقتی لای بوی کهنه کتابهای کاهی و خاک آب خورده ی جارو

همه را یکجا نفس می کشی و سیر نمی شوی

 ازکشیدن دستهایت در بهار خواب و پیژامه خط دار

نرم صورتت را می مالی بر بالش ِخنکِ بعد از ظهر

خاطره ای می شوی و

رها

 با بوی چای هل دار و سرخی کله گنجشکی داغ در کاسه گُلی

اشک می ریزی بر اسباب بازی های شکسته و

دل می بندی به دل شکستگی در گوشه حیاط

با تنهایی و شمارش چند ستاره در آسمان شبِ پشت بام

شاید بزرگترین آرزویت.

چشم می بندی و یاد بهار می افتی

 اینبار صد بار بدون کودکی

و صدای زار زدنت می رسد

تا تل ویرانه ای که تمام گنجشکها و پنجره ها یکجا به خاک رفتند.

خاطره ای می شوی در گردش باد

بر پرده های پشت دری سفید و

خاکستری خاطره ای در سکوت

 با چرخش دود یک سیگار

رها و گورها در ذهنت

همچنان بیدار

منتشر شده در شعرصفحه نخست

نظر

    • میثم میثم

      درس پس می دیم عزیز … ممنون از دعوتت

  1. ساجده ساجده

    دوست داشتنی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *