نمی دانم باید خندید یا فقط نشست و نظاره کرد، وقتی این خبر را که چندان کهنه هم نیست می خوانی که لپ مطلبش یعنی هیچ… یک هیچ بزرگ.. لااقل برای ما … آنقدر به چشم نمی آییم که یادمان می رود گاهی حرکتی شده، سجاد گودرزی های شاعر به چشم نمی آیند یا از قلم می افتند داستان هایی مثل شاخ و کارهایی از این دست،… قدمی هست ولو مورچه ای…می گویم مورچه ای و خودم یک ناخن شصت جلو می روم…گردو شکستم… باز هم به چشمتان نیامد… انگارشما خیلی زود رسیده اید یا من جایی جا مانده ام از خودم؟!
وب نوشتههای ادبی
این عکستو خیلی دوست دارم میثم؛ این اولین حس من بعد از خواندن نوشتهی فعلی توست.
فدات بشم مرد… تنها میتونم همینو بگم