رفتن به نوشته‌ها

خب یه چیزی بگو…

  • – می دونی…  مثه این روزها رو هیچ موقع نداشتم.
  • – هووم…
  • – غمگین هم اگه بودم،  بلا تکلیف نبودم.
  • – می فهمم.
  • – می دونی… آدم ها غریبه شدن… حتی تو… نگا چقدر دوری!
  • – دورم… راس می گی دوووور
  • – قرار این نبود…بود؟  رفیق بایست باشه.  حالا چه غمگین چه شاد… ولی بایست باشه!
  • – من نبودم… درست می گی.
  • – از پری چه خبر؟
  • – هیچی
  • – ندیدیش؟
  • – رفت دیگه… رفت!
  • – چقدر حرف زدم… سیگار داری؟
  • – آره… بیا.
  • – بریم یه دوری بزنیم… بریم پارک … اصلا بریم از سر مقصود بیک قدم بزنیم  تا آخرش و دوباره  بیایم تا بالا…
  • – اهووم بریم.
  • – تو نظری نداری؟
  • – نه …
  • – خب یه چیزی بگو…
  • – آخه هیچ موقع مثه تو و مثه  این روزهات و  با اینهمه بلا تکلیفی و تنهایی نبودم.
  • – عوضش یه پاکت سیگار پر داری!
  • – هووم…
  • – حالا بریم مقصود بیک؟
  • – بریم… ولی قبلش برا من یه کاری بکن.
  • – چی کار؟
  • – وقتی می دونی شرایط من اگه بدتر از تو نباشه بهتر هم نیست…
  • – خب…
  • – خفه شو… بذار درد کار خودشو بکنه.  همینطور راهش رو بره بلکه به یه جایی برسه و خلاص…
  • – …
  • – یا نه… بذار بفهمه که راه اشتباه و بایست برگشت.
  • – …
  • – الان خفه شدی یا دلخور؟
  • – …
  • – بیا سیگارت و بگیر… مقصود بیک صدایمان می زند… بیا…
  • – …
  • – لااقل نفس بکش… نَمیری!
  • – نمی میرم.
  • – اینو شنیدی؟
  • – چی رو؟
  • – پرواز را چه کسی محال دانست که اینگونه ما زمین گیر شدیم.
  • – چرته
  • – چرته… ولی خوبه
  • – خوبه… ولی درد داره…
  • – آره مثه رفتن پری…
  • – ندیدیش؟
  • –  نه…
  • – درد داره…
  • -بایست کار خودشو بکنه…
  • – پری؟
  • – درد !

 

 

منتشر شده در داستانروزنگاريصفحه نخست

نظر

  1. حسینی زاد حسینی زاد

    ممنون

    • میثم میثم

      مخلص قربان

  2. ناسرباز ناسرباز

    بایست کار خودشو بکنه…

  3. سارا سارا

    عالی بود، عالی.

    • میثم میثم

      خیلی ممنون سارا ی عزیز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *