بى حد و مرز بودن… تنها زیر مجموعه اى که مى توانم بپذیرمش “انسان” بودن است. خیلى جزیى تر مى شود “ایرانى”… انسان بودن از آنرو که همیشه پاسوز کودک مهربان درون شده ام. زندگى یادم داده وقتى زور مى زنم زیر پرچمى, آدمى یا مکانى جا بگیرم، آنقدر باید دست و پایم را جمع کنم و مچاله شوم که دستاوردش غیر کوچک شدن خود چیز دیگرى نبوده و نیست. هر چقدر هم که سایه آن بیرق و آدم بزرگ، ولى باز بىمرز بودن لطف دیگرى دارد. از سایه در آمدن، آزادى درون و استقلال فردى تو را فراهم مىسازد، کم چیزى نیست. بهمین خاطر یار و یار کشى برایم بى معناست. شاید به خاطر این باشد که همه ى آدم ها برایم ارزشمندند مگر خودشان نباشند و صداى تایید و تکفیر کس دیگرى توى حنجره شان پنهان شده باشد. با جمعى تو را مى خوانند،از جمعى تو را مى رانند… بىمرز که باشى صداى همه را مى شنوى و تنها صداى خودت است که از لبهایت به جهان سیال پیرامون فرو مى ریزد. تا همیشه هم بزرگترین دین و منت را تنها سر خودت دارى و بس… به هیچ بهانه اى هم نه کسى را کوچک مى پندارى، نه با صداى دیگرى، دیگرى را متهم مى کنى! بهتان شوخى بى مزه اى مى شود که همیشه براى کوچکترین آدم هاست. آنها که چون انترى دوره مى افتند و لوطى خود را جار مى زنند. به گمانم توانسته ام… بیمرز بودن اینطورهاست که همه را بشنوى چون همه در مرز آدم و انسان سرگردانند. اما وقتى صداى خودت را پیدا کنى همچون اثر انگشت اشاره ات، فرقى نمى کند پیرامونت، چه آدم, چه انسان چه حتى غیر ایرانى!
وب نوشتههای ادبی
درود
با حفره های مرموز بروزم
همچنین برای شما دوست گرامی آرزوی پیروزی دارم.
بی مرز بودن ازادگی میخواهد از ان مدل گذشتن از خودهایی که گاهی درد دارد که باید پا روی نَفسُ نَفَس ِ خودت بگذاری و چه خوبند و چه اندکند ادم های بی مرز این مدل ادمها را باید انقدر تماشا کرد که حک شوند که سَنَد شوند .