رفتن به نوشته‌ها

تقدیم به چند خط و یک سالگرد

  •  
  • منتى نیست. هر چه بود کلمه بود و تنهایى… سه سال پیش همین روز ها بود, آذر هشتاد و نه, کاوه, رفیق چند ساله ام اس ام اس داد: “رگبار” اومده رو پیشخان کتاب فروشى چشمه…مبارکه میثم جان.”
  • همین چند کلمه ساده ثمره ى, نه سال نوشتن بود و دو سال طى کردن پیچ هاى هزار چم ناشر و ارشاد و من… نتیجه ى داستانهایى که اولین بار محمد محدعلى و امیر حسن چهلتن گوش کردند, داستانى که قرار شد سال هشتاد و سه در ” مجله کارنامه” چاپ شود و بعد آن مجله توقیف شد و لذت چاپ داستان ماسید بر دلم… منتى نیست. هر چه بود از کلمه بود و داستان، از شبهاى پارک کورش و خیابان مفتح, کوچه ى عطارد. همه ى راه ها یک راست مرا مى رساند به حسین آبکنار به على نیرومند,حامد شیر محمدى و على سروى… بعدها آشنایى با پرویز جاهد, حمید یاورى, صلاح و تایماز ، بهرام مرادى و باقى رفقایى چون لیدا کاووسى و طناز و ویستا… همه را کنار هم بگذارید و برسید به سال هشتاد و نه، مى شود حدود چهل داستان و دو تا رمان ناتمام ,که تا قبل آن سال، چند تاشان را همین اسم هایى که بالا گفتم خوانده بودند و شنیده بودند… بهرنگ خبر مجوز را داد، “رگبار” منتشر شد و یازده داستانش رفت زیر همان جلدى که مى بینید… دوستش داشتم. دارم و خواهم داشت.ذره اى شک ندارم به قصه و اجرا شان, ابتدا همه ى آشناها  رفته بودند, به سنت قبیله باید از فضاى مرسوم ادبى دورى مى کردم. کردم.و کسى نبود از دوستان حالا… خوش گذشت. حسابى!… رفته رفته از تنهایى در آمدم. نامم کنار نام هایى آمد که دروغ چرا, قند در دلم آب مى کرد. نه جایزه خواستم و نه جایگاه , یاد گرفته بودم حرمت کلمه بالا تر از این حرف هاست و شنیده بودم جمله ى گلشیرى را که: نوشتن, نماز خانه ى کوچک من است.
  • چه طمعى؟!چه حرفى؟!… برق شنیدن و خواندن یک داستان خوب حالى بود بى نظیر… منتى نبود و نیست. یاد گرفتم که بى انتظار و بى حاشیه داستان را تعریف زندگى کنم و زندگى را تعریف داستان… خوب هر نوشته را یاد بگیرم و بد مولف آن را فراموش کنم. دعوا سر جایگاه و دیده شدن طنزى تلخ بود که با سنگدان سکوت فقط مى شد هضم ش کرد…پس باید جلو رفت.جلوتر… قدم به قدم تا کوچ. باقى همین خرد ریزهایى ست که اینجا و در وب مى نویسم و البته سرگردانى هر روز که مثل باقى چیزها شاهد من است. و گرنه منتى نیست سر خود یا دیگرانى که بى دریغ و حسرت دوست شان دارم. از خدا پنهان نیست . قصه از این به بعدش قشنگ تر مى شود لابد. چون یک شب گذشته و شهرزاد هزار شب را هنوز در پیش رو دارد.
  •  
  • میثم کیانى
  • تهران آذر نود و دو
منتشر شده در رسانه هارگبارصفحه نخست

نظر

  1. سلام میثم جان من سه تا از کتابهات رو دارم خیلی از خوندنشون لذت بردم مخصوصا رگبار.. یکم راهنمایی میخوام.. چند تا متن دارم اگه بشه گفت اسمشون داستانه.. خیلی دوست دارم چاپشون کنم میشه راهنماییم کنید؟ پیشاپیش ممنونم

    • میثم میثم

      حتما و مرسی از لطف شما… متن؟ خب متن یا باید داستان باشه یا شعریا …وبالاخره یک قالب ادبی داشته باشه. ایمیل من هم هست دوست داشتی بفرست بخونم.
      در ضمن من سه تا کتاب ندارم…”رگبار” هست و” دروربرگردان”

  2. سلام بر میثم کیانی عزیز
    امیدوارم دوربرگردان را همچون رگبارت بخوانم . توی زاهدان همچنان در حال در جا زدن و نوشتن ام. نوشته ای دارم که شاید بتوان رمانش نامید. می خواستم بخوانی اش و نظرت را بگویی . ناشری خوب را معرفی کنی تا بدهم برای چاپ .
    پاینده باشی و سرفراز

    • میثم میثم

      لطف داری…نگو اینطوری ناصر عزیز…ممنونت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *