اسمش را گذاشته ام آزادی. همینطور می آید می نشیند کنارم ساکت. یک جایی ش همیشه درد می کند. نمی گوید. بی حرف راه می افتم و می روم گوشه ی دیگر خانه… می آید دوباره. نگاه م نمی کند. با پیچیدن استخوانهایش در هم, دردی می پیچد تو کاسه ی چشم هایم. قسمتی از من و او شده این درد. نمی فهمم چرا. خودش هم انگار نمی داند. انگار هیچ کس نمی داند این درد چیست. تنها وجود دارد. مثل درد تنهایی دختری که لای پاهای برج آزادی می آید به طرفت, و در سیاهی موبایلش را می گیرد سمت تو و تقاضای یک عکس می کند. لای پاهای آزادی بر می گردد… ژستش را نمی بینی,صفحه موبایل تاریک است. برق فلاش که می خورد صورتش زیبا می شود و لبخند ش مرئی. عکس بدرد نخوری شده با آنهمه تاریکی. لبخند می زند و می رود توی سیاهی می نشید روی یک پله… نا امنی بیرون و دختر تنها بودن را تقسیم می کند با یکی دو خانواده که شام را کنار چمن و برج آزادی در سکوت می بلعند… از کیف دستی تکه ی ساندویجی می کشد بیرون و گاز می زند… صدای نایلون و تاریکی می پیچد بهم. آزادی مثل همیشه مغرور نیست. مثل او که اینطور استخوانهایش را می پیچد بهم و کز می کند توی خودش، کنج این خانه. مثل لبخند آن دختر که تاریکی و ساندویج ش هیچوقت تمام نمی شود.
“اسمش را گذاشته ام آزادی”
اولین باشید که نظر می دهید