یادم می آید شروع ده ی هشتاد بود که داشتم از پل میدان نوبنیاد به سمت چهار راه پاسداران می رفتم. روی پل، پیرمرد خوش تیپ باوقاری با حالی نزار، یک دست به عصا و دست دیگر چفت بر نرده های پل آرام آرام می آمد تا بگذرد. سلام کردم. با لبخند جواب داد. خسته بود انگار… خوب می شناختمش. از “هزار دستان” تا “آقای شانس”. دیدار کوتاه بود و او حال خوشی نداشت. رفت و من ماندم با حس غریبی که آن مرد به جا گذاشت و دور شد. چند هفته بعدش همراه دوستان برای اولین بار به قطعه ی هنرمندان بهشت زهرا رفتیم. کنجکاوی معمول و سر کشیدن و دنبال اسم های آشنا مرا برد تا قبر فردین, یکباره یکی از دوستان گفت؛ ااا… این بیچاره هم مرد, چه خوب صدایی داشت…
زیر پایم را نگاه کردم,وسط مرداد بود. یخ کردم. نوشته بود؛ منصور والامقام.
همان پیرمرد خوش تیپ و موقری که همین چند روز قبلش در میدان نوبنیاد دیده بودم.با عصا و انگشتانی چفت به نرده آهنی… آن حس غریب اینبار بوی خاک و مرگ را ریخت توی سرم و باد بی ربطی که می چرخید لابه لای قبرها، آنهمه هنر را یکجا کشید توی خودش.محال بود.
امشب برحسب تصادف و از سر فراغت، و چرخش کانال های تلویزیون, یکی از کانال ها داشت “هزاردستان” علی حاتمی را پخش می کرد. متصدی گراند هتل داشت خبری رو برای شازده و مفتش می برد… خوش تیپ بود و باوقار و صدایی خوب. آن حس غریب دوباره آمد و آن مرگ همراه سرمای بی ربط آن سال تابستان دلم را آشوب کرد. خودش بود.
اولین باشید که نظر می دهید