اتفاقاً در شنیدن خبر رد شدن کتابام، دلیلى براى خوشحالى هم داشتم. این روزها که مدام مىشنوم کتابهاى دوستان جوانمان، بهخصوص آنها که کتابِ اولى هستند،رد مىشود، راستاش خجالتزده مىشوم از این که مثلاً رمان “لب بر تیغ” از من مجوز گرفته (گرچه بعد از پنج سال انتظار هم گرفته، و گرچه تا این زمان برگهى اعلام وصول را نگرفته و تا وقتى هم که نگرفته باشد نمىتواند پخش شود). مىدانم این دوستان جوان چهقدر براشان مهم است درآمدن همین کتابِ اولشان، که مىتوانند باهاش خودشان را به عنوان نویسنده تثبیت کنند، مىتوانند به خودشان، خانوادهشان، جامعهشان بگویند که ما نویسندهایم، و بگذارید کارمان را بکنیم و خلوتمان را نگیرید و بىکاره و الکىخوش و هزار چیز دیگر حسابمان نکنید. خب، نمىدانم اغلبشان با شنیدن خبر ردشدن کتابشان چهطور کنار مىآیند، اما امیدوارم کنار بیایند و دوباره بنویسند. اگر مىخواهند نویسنده باشند، چارهیى جز این ندارند. فعلاً که کسانى اختیاردار خواندن و نخواندن کتابها هستند و پیش از آن که جامعه محک خود را بر کتابى بزند، آنها آن کتاب را از صافى دستورات و سلایق خود مىگذرانند.
وب نوشتههای ادبی
با افتخار لینک خواهی شد یکی از بچه ها چند روز دیگر وبلاگم را سامانی می دهد و با افتخار به پاس داستان اول کتاب که بسیار پسندیدم اش نقدی در وبلاگ ام خواهم گذاشت.
ممنون عزیز… خوشحالم که خوشت اومد… منتظرم تا نظرت و ببینم….