گفته های اصغر فرهادی را که می شنیدم، احساسم شبیه خیلی ها نبود…لبخند زدم اما خوشحال نبودم، چیزی شبیه بغض هم نبود که از شوق و شعف گلویم را فشار دهد… بیشتر شبیه یک آه بود، آهی که بعد از عافیت یافتن از یک درد بکشی… خوشحال بودم که از مردم و فرهنگ همزمان و در کنار هم می گفت. در سرم آرزو های دیگری برای تمامی اهالی هنر این مملکت شکل میگرفت… خواستم همگیشان تمام جایزه ها و تمام سکو ها را فتح کنند، برای اینکه غیر از آینهی خانهی پدری، خود را تمام قد در آینه همسایهها ببینند. تا مگر اینگونه خیلی چیز ها یادمان برود و چیزهای دیگری یادمان بیاید و این کابوس… و البته این کابوس… و نفرین این کابوس…و ترس این کابوس… تمام شود! تا آنروز ، علی الحساب دستت درد نکند اصغر فرهادی. دستت درد نکند.
وب نوشتههای ادبی
اولین باشید که نظر می دهید