از احوالات این روزها و این کرختی بهاری که خیلی هم تعریفی نیست،و البته این قطره های باران که نم نم میبارد در بالکن و شرههایش میماسد بر شیشهها و نخوتی کهنه را در آدم بیدار میکند. بانو با فنجانی قهوه می آید. طبق معمول لبخند کجی تحویلش می دهی و او از راه آمده بر می گردد و دوباره در تنهایی به کلمهها فکر می کنی، به تنبلی و کسالت، به دیر بهروزرسانی این صفحهی وب، اخبار بی رمق صفحات و لینکهایی که از نظر دیگران حتما با اهمیت هستند و تو اهمیتشان را درک نمی کنی. ذکر اینکه کدام کتاب را خوانده ای و خواندهاند و چه فیلمهایی را در روزهای خلوت پایتخت رفته ای و رفتهاند…یا در خانه چه دیده ای از اسکاری ها و فیلمهای بی خرس و با خرس، با نخل و بی نخل…و قهوهی مداوم و سیگار پشت هم…هی می گردی و نمییابی… این تلخیها و روزمرگیها گاهی اگر سازنده باشند،همچنین وقتهایی است لابد، که کلمه ها را پشت هم قطار کنی و خاطره ها را با خودت بکشی پشت پلکهای بسته… کنج دنج کافه ای در استانبول و شنیدن زبانی بیگانه چطور است؟! یا لب ساحل صخره ای چابهار و آلاچیق ها و آبجوهای خنک زیر آسمانی پر از ابر در جایی دور افتاده با صدای خوابیدن چند موج… و دوستی که از در تو بیاید، چه در کنج همان کافه در استانبول، چه زیر همان آلاچیق در چابهار… مهم لبخندیست که بر لب دارد… مهم تمام موسیقیهای خوب است که در زیرصدای حرفهای او، توی گوش تو جاریست… همان موقع دوست داری توی یکی از همین پستها با فونت صد بنویسی: لبخند…گاهی قهقهه فراموش نشود!…به احترام آن لبخند کلاه از سر برمیداری و تا کمر خم میشوی … لابه لای موسیقی و لبخند، حرفهای آزار دهندهای هم هست خب. مگر میشود نباشد! از آن دست حرفهایی که مثلا میخواهد همه چیز را خوب و خوش نشان دهد و یا روراست نباشد و هی بگوید همه چیز تحت کنترل است و مثلا گلایه کند که چرا این صفحات و وبنوشتهها پر است از اندوه و درد…یک تضاد اخلاقی مغزت را سوارخ می کند. یاد جمله ای از برشت میافتی : آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است! تجویز سکوت احتمالا برای تو بهتر است… تجویز همین تنهایی…نشستن روی صندلی پشت میز تحریرت و بعد از ساعتها زل زدن به یک متن نیمه کاره، گذاشتن تنها یک نقطهی پایانی در انتهای یک جمله. پکی از سیگار با پلکهای بسته و بهدنبال آن،یک لبخند… بعد از چرخیدن در اسامی تلفن همراهت یا همان فُنبوک موبایل، و تحقق احساس دیدن و شنیدن این فضاها وصداها همراه آن لبخند، نشسته بر دهان همان دوست، از اینهمه اسم و شماره که هرروز چون سنگسیزیف بر دوش می کشی و به مقصد نمی رسی، آیا خبری داری؟!… فرشته از سفر برگشته؟ کاوه هنوز مینویسد و طراحی میکند؟ آیدا میرود شکار؟ رضیه چه عکس خوبی گذاشته است در فیسبوک…از مریم و صفحه سیزده چه خبر؟ آن سن دارترها چطور؟ بیشتر باید نگران آنها باشی!…همینطور میروی و میرسی به اسمهای دیگر، پدرام… پدرام همیشه یک جایی آنطرف ناتور بیدار است و تقریبا شبیه تو خبرها و لینکهایش دیر بهروز میشود. انگار فراتر از افسردگی بهاره رفته و دارد از دست روزگار رنج میکشد… رفیق است… میروی تا شمال، منتهی از شمال غرب…به آزرم گفتم که همه چیزش یکجورهایی شیک و پیشرو است… دیگران چطور…هنوز کسی خوابگردی میرود؟…هنوز پوریا در قاب سبیلهایش توی عکس میخندند؟! ونداد انگارنشسته است پشت غولترین کامپیوتر دنیا و موسیقی و تنهاییاش را رها نمیکند،خوب است که هست… فرهاد در سکوت کامل، صدمین داستانش را در حالی تمام میکند که سلول سلولش از بیخ وبُن فریاد میکشند: غیر قابل چاپ!… از پیمان، سینا یا امیر حسین… از حمید و عکسهایش ،از آیت و اقلیمش چه خبر؟! کسی میداند حال یوسف بهتر شده یا نه؟…صلاح جایی میان دود و کافهِخیابان گم شده،همراه شهرام شهیدی… از چشمه و یارانش چطور؟ خدا کند این عنادورزیهای اخیر را ختم به خیر کنند! انگار توی راهی تاریک قدم میزنی که با پدیدهای به نام چراغ بیگانه است. همه اطرافیانت با نور لرزان شمع، تاریکیِ را طی میکنند و در هالهای از مه به جایی نامعلوم میرسند… مارکز جایی در روسپیان سودازده میگفت: اخلاقیاتهم بستگی به زمان و زمانه دارد.خواهی دید… فنجان قهوه به آخرش رسیده. بگذار آن لبخند کج، کنج دنج آن کافه بماند… بگذار تمرکز کنی و چند شعری که یادت رفته است را به خاطر بیاوری… بگذار چند خطی بنویسی توی فیس بوک و تمام دوستانت را دقیقه به دقیقه بشماری… آهان، یک داستان دارد از راه میرسد… نوشیدن یک لیوان آب پرتقال و گردش خرطوم یک فیل وقتی جفتش را به خاطر یک عاج سر بریدهاند. اسم داستان را میگذاری: قطره اشکی که در چشمهایش حلقه شد… یا: بگذار عاشقانه ترین نگاه، نگاه یک فیل باشد.
همان که می گویی آهان یک داستان دارد از راه می رسد به دنیایی می ارزد. آخرش همین است که از راه برسد و کی می رسد و کجا می رسد… خسته نباشی میثم جان.
قربان تو فرهاد
یک دنیا روزهای خوب برای تو و دوستانت ارزومندم
ممنون بانو…بی قهوه هیچ میسر نمی شود
این تنهایی ماست میثم … جهانی در سکوت که تو اینهمه زیبا نوشتی آن را …. ممنون.
ممنون از تو فرشته
اشکال از روزگار نیست میثم، این آدمها هستند که به روزگار رنگ و بو میدهند…مخلص.
آدمها یعنی ما رفیق نه… پس زنده باشی
میثم، اوضاع هنوز همونه که صدها سال پیش هم بود و رودکی اینطور تصویرش کرده بود: با صدهزار مردم تنهایی / بی صدهزار مردم تنهایی…
بعضی از چیزها رو آدم دوست نداره باور کنه کاوه…خودش می زنه به اون راه
قهوه و سیگار و دوستان را که سر می کشی، سرت سوت می کشد، به خلصه می روی و آنگاه که به هوش می آیی، سیگار خاکستر شده، قهوه تمام و دوستان رفته اند و فقط تلخی اش بر کاممان باقی مانده است.
با سلام
از خوانندههای پر و پا قرص نوشته های شما هستم. دو ماهی هست که یک وبلاگ جدید درست کردم به این آدرس. خوشحال میشم بهش سری بزنید. چنانچه خوشتون اومد لینکش رو در فهرست بلاگرول وبلاگتون قرار بدین.
با سپاس
ممنون… بچشم
شیک و پیشرو؟ لطف داری میثمِ عزیز. اینطوریها هم نیست. ولی ممنونم ازت. خیلی.
ممنون… اینچنین است محسن عزیز، می گذارم پای فروتنی شما
روزگار غریبی است نازنین
چه می شود گفت
سلام
یاد پنج شنبه های ادبی و جمع دوستان خوبی چون شما بخیر
آن دو جمله آخر محشر بود
عاشقانه ترین نگاه ، نگاه فیلی باشد که جفتش را به خاطر عاج سربریده اند.
قلمت همچنان توانمند باد
ممنون ناصر عزیز… یادش بخیر…اون تراس… اون آدما…
سلام مثیم جان
نوشته هات حسی خاص داره وقتی داری می خونیشون ناخداگاه همه چیز جلوی چشمت مجسم میشه…انگار خودت اونجا نظارگر هستی…
لطف شما پایدار… از این بابت خوشحالم