یکی دو سال پیش بود که همینجا چند خطی نوشتم با این عنوان : ” نوستالژی از نوع فارسی“… خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم. ولی از اونجایی که آدم خاطره بازی هستم و گاهی دیروزها رو مرور می کنم، دوباره راهم افتاد به همین پست. فکر کردم یه زمانی این “می شه” ها، اصلا نمیشد که نشه، راستش الانو دیگه نمی دونم، شاید جزئی از خوشبختی ما باشه، شاید قسمتی از بدبختیهامون . هر چی هست متعلق به نسل ماست! نسل جنگ، تحقیر، خیانت، و البته تهدید… نوشتم:
میشه کلمه یوزپلنگ .همون جونور خال خال شکارچی… بهت نگه: من به شکل غم انگیزی بیژن نجدی هستم؟ میشه عیدی بگیری و یاد فرهاد مهراد نیفتی؟ میشه فصل سرد از پنجره تو بریزه… لبخند فروغ جلوی چشمت نیاد؟ میشه تو زندگیت زخمی خورده باشی به یادش صادق خان هدایت رو یاد نکنی؟ میشه در مورد بوی دهان صحبت بشه. چه خوب چه بد… صدای شاملو تو سرت نپیچه؟ میشه اسم عزراییل و ملکوت بیاد… تو رو با دکتر حاتم و بهرام صادقی جایی نبری؟ میشه بگی: معصوم چندم… گلشیری یکهو چارزانو نشینه جلوت؟ میشه بگی: زمستان… صدای گرم نقالی اخوان گرمت نکنه؟ میشه بگی: کوچه… از سفیدی مهتاب و چشمهای فریدون مشیری سرت گیج نره؟ اصلا مگه میشه آرش کمانگیر بدون سیاوش کسرایی تیری رها کرده باشه؟ میشه قوزک پات از پیادهروی درد بگیره… بغض فریدون فروغی راه گلوت رو نبنده؟ میشه تیرباران، یاد اخم گلسرخی نندازه تو رو؟ میشه تو تاریکی شب بترسی و لرز کنی. نه حتی تو روز روشن… با خودت نگی اگه ترس و لرز ساعدی نبود حتما دنیا یه چیزی کم داشت؟ میشه بگی: انتر… به صادق چوبک با اون کلاهش لبخند نزنی؟ انصافا میشه بگی: یکی بود یکی نبود… یاد روزگار جمالزاده نیفتی؟می شه بارون بیاد و نگی: آی باران، باران، شیشه پنجره را باران شست…و حمید مصدق جاش خالی نباشه؟
خیلی از این میشه ها رو همینطوری نوشتم که بعدش حذف کردم… آدمهای زیادی که مثل مرتضی ممیز، منوچهر آتشی و خیلی های دیگه، یه قسمتی از زندگی من شدن و بعد یه قسمتی از خاک… الانم خیلی دیگه از این “میشه” ها رو میتونم به این چند خط اضافه بکنم. چون تو این سالها دوباره خیلیها هم نوستالژی شدن، هم قسمتی از خاک. ولی راستش دستم نمیره به اینکار… جنس این “دستم نرفتن” مثل این میمونه که گاهی نمیفهمم وقتی شکسته حرف میزنیم چرا باید با یک رسمالخط خشک بنویسیم. درمورد اینجور حرف زدن مثل همین “نوستالژی از نوع فارسی” نظری ندارم ،خوب یا بد… اینجور مواقع اصلا نمی تونم از چیزی دفاع کنم.هرکی هر چی بگه، می گم تو درست می گی.شاید به این خاطر باشه که از دنیای خاطره و مرده سیرم…دلم می خواد یه خورده به زنده ها فکر کنم، ولی راستش نمیدونم واقعا الان چند نفر آدم زندهاند؟ راستی الان کسی زنده هست؟ کسی آدم زنده سراغ داره؟
گفتم بیام اینجا و رد پایی از خودم در همین اندازه البته به جا بذارم که یعنی سری زده باشم و …
مرسی بابک جان… لطف کردی.