پکی عمیق به سیگارمیزنی و به لبخندههایی میاندیشی که شاید تنها سهم واقعی تو از این روزگار است. غمنامه نوشتن که کار تو نیست. آن هم از نوع احساسی، که تهوعآورترش هم میکند. میماند وعدهها که هم رفاقتاند هم لبخند، گاهی هم میشود چشمکی باشند در یک مهمانی، به رفیقی نازنین که مثلا فلانی حواسم به تو هست! باقی میماند همین چهار کلمه حرف و لحظههایی که هم مستی است و هم متبرک. شأن هر چیز اگر یادمان برود، همچنان پای حرمت رفاقت و تنهایی مردانه میایستیم و پاسش میداریم.اگر غیر این باشیم، کلمهها و کتابها قرقرهی بیهوده و پرسروصدای است، درست مثل روشنفکری دروغینی که به هر خاموشی و شبی، دل میبازد… اما اگر بیچشم داشتی با کلمهها مهربان باشی، درست مثل خواندن همین چند کلمه که تقدیم میشود به نهنگهای که به ریش هزاران مایل فاصله دریایی وهزاران کیلومتر زمینی قاهقاه میخندند. دنیا باید یک چیزهای دلچسبی داشته باشد که آدم بتواند تحملش کند. تحمل کند که ته چشم رفیقش،درست پشت آن نینی براق، کوهی دلتنگی ببیند و صدایش هم در نیاید، مبادا آن بغض، مثل اناری رسیده، بترکد. و تنها بسنده میکند به پکی دیگر از سیگار…عمیق… دنیا باید یک چیزهای دلچسبی داشته باشد که هر روز شاهد جدایی دو تا دو تا رفیقانت و از هم پاشیدن زندگیشان باشی. حالا یا مثل یک لیوان آب خوردن، یا مثل قورت دادن یک لقمه نان که تا پای خفگی میبرد و رهایت نمیکند. اما آنها که دستخودشان نیست و هست، وقتی مجبور به ترک هم میشوند، کجای این سطرها ایستادهاند؟ وقتی در عین دوست داشتن چیزی، رهایش می کنی و خرد خرد تبخیر می شوی، دلچسبترین چیزهای دنیا براستی چه معنایی دارد؟ چیزی غیر از تیغه تیزی میشود که دردناک و گرم توی تنت فرو میرود و احساس میکنی کاری از دستت بر نمیآید تا انجام بدهی و شاید نگذاری آن رفیق، نمی دانم، کدامین ساعت صبح از پشت جدار نازک شیشهای شفاف برای عزیزترین قسمت از خودش که زیاد میفهمیدش، که زیاد دوستش میداشت، که زیاد میدیدش، دستی تکان دهد که معلوم نشود خداحافظییست یا یعنی برو که از پرواز جا نمانی! و بعد ثانیهای تا ماشین برگردد و دنیای پیش چشمش تار شود، که لابد قطره اشکی همان نینی چشمان را احاطه کرده و خیال ندارد تا تماس پیشانی با لبهی فرمان ماشین رهایش کند. تمام مسیر راه…این تمام مسیر راه…این تمام تمام مسیر راه… و خانهی خالی… پکی عمیقتر به سیگار میزنی و به این فکر میکنی که راستی دنیا چه چیزی برای دلچسبتر شدن این روزگار دارد؟!
برای کاوه فولای نسب و مریم کهنسال
نوشته ها را با گوگل ریدر میخوانم. دلم نیامد از این یکی ساده بگذرم. ساده یعنی بدون کامنت. و الا چیزی نبود که بتوانم ساده ازش بگذرم…
این مهاجرت لعنتی که حلقه اش هر روز برایم تنگ تر میشود بی وفا تر از آن است که فکرش را کنی ! میترسم یک روز صبح چشمم را باز کنم و ببینم پشت پنجره ای دارم سیگارم را روشن میکنم که با سرزمین آن سوی پنجره هیچ خاطره ی مشترکی ندارم…
ممنون…
ممنون از شما…
رفیق، صبر کردم چنین روزی ازت تشکر کنم بابت این نوشتهی دوستداشتنی که تو این مدت بارها خوندهمش. با داشتن دوستی مثل تو، دنیا برای آدم قابلتحمل میشه.
فدای تو رفیق…