بعد این کلمهها و آن: شاد باشی، شنیدم که درگیر جنگ با سرطان شده… شنیدم سرسخت مبارزه میکند، تا قبل متاستاز و فراگیر شدن و از پا درآمدنش. زمانهی غریبی شده. هر سمتی نگاه میکنی مرگ کسی را برده با خودش. این کلمهها برای یک دهی پیش نیست، حداکثر برای سه چهار سال گذشته است. نگاه میکنم به آرشیو سایت و چند مطلب از آدمهایی که توی همان سه چهار سال یادداشتی و مطلبی نوشتهاند یا برایشان نوشتهام. هستند کنار هم لیست بلند بالایی از رفتگان شده لیست آدمهای غایب… محمد علی سپانلو و فتحالله بینیاز هم هستند. آنها هم غایب شدگان همینچند سالند که توی آرشیو سایتم میبینم. شمارهتماسها… سپانلو منزل. بینیاز خانه… پیشانیم عرق میکند. حس نبودن چیز غریبی نیست. وقتی مخاطب کلمه قرار میگیری و یک سمت دیالوگ دیگر حضور ندارد. وقتی به لیست گوشیت نگاه میکنی و اسامی را میبینی که سالی شده رفتهاند. با خودت حس بلاتکلیفی میکنی. اینکه الان صاحب آن صدای توی پیغامگیر کجاست. صاحب این صفحهی پیغام چرا آخرین کلمههایش و آرزوهای خوبی که برایت کرده، دیگر باز نگشته به آن… بعد فکر میکنی چقدر سبک و سطحی شده همهچیز، بی رونق شده و دیگر مثل سابق هیجانی ندارد.برای گشودن باب آشنایی کلمه و داستان کافی بود. لااقل برای من اینطور بود. کسی را از قبل نمیشناختم که با پشتوانه جلو بروم. کلمه دوستی همراه خودش میآورد… یادم میآید آن سالها را. احوال پرسی و این جمله منصور کوشان را که در جواب؛ خوب هستید سلامت برقرار است؟ خیلی و صریح جواب داده بود؛ نه. اصلا خوب نیستم! از بعد آن خوب نیستم تا خبر رفتنش چند ماه طول کشید. چند روزی که در پیش داریم به تاریخ بیست هفت بهمن ماه درست میشود چهار سال، که دیگر میان ما نیست. رفته. مرده. با اندیشه و کلمهها یش. مثل دو سال رفتن بی نیاز، مثل دو سال رفتن سپانلو
پ.ن؛ مطلب کامل و نظر منصور کوشان را در جنگ زمان و در خصوص کتابم را آن موقع در سایت به این ادرس گذاشتهام
میثم کیانی