از خبر های خوب و بد روزگارمان تقریبا همه آگاهیم… به طور اختصاصی می ماند آنها که به هفت اقلیم هنر مربوط می شوند …که خب البته چندان مهم هم نیستند…چون مطابق نظر مرحوم پدرجد بزرگوارمان اساساً هنر چیز بدرد بخوری نیست و از نگاه فرزانگانی که در مرکز کهکشان راه شیری سرگرم سروسامان دادن به امورات دنیا و آدمهای آن هستند نیز چنین است… می ماند هفت هشت تا مسئله خورد پای ت جاوز و ت خریب و زندان و اع تصاب غذا و جدایی زن و مرد، که خب شکر خدا از اینها هم در پیرامون ما به وفور یافت می شود و ما هم از نعمات آن (مخصوصا ت جاوز) به غایت برخورداریم… منتهی از بین اینهمه خبر و بی خبری… داغ جانسوز تخریب مجسمه آریوبرزن برای من از بن و ریشه چیز دیگریست که خب می گویم چرا ( شما در نظر بگیرید لیوان آبی را که پر شده و حالا با چکیدن یک قطره ولو ناچیز و کوچک یکباره از سَر، سَر می رود)…جدا از اینکه این شخصیت تاریخی را دوست دارم و می خواندم در تاریخِ جنگهای دنیا اولین جنگ چریکی در داخل شهر ابداع این فرمانده خوشنام ایرانی بوده در مقابل سپاه بی شمار یونان، و بعد ها دیگر فرماندهان از روی دست او برای اینگونه جنگیدن رونویسی کردند ( مقاوت متفقین در مقابل ارتش نازی در پاریس و دیگر شهرها اروپا و جنگ خرمشهر و آزادی آن ) و تا آنجا که در نهایت سپاه اسکندر مقدونی زمین گیر شد و در پشت دیوار های شهر عقب نشست و در حال تلف شدن بودند که دوباره خیانتی صورت گرفت و پشت ایرانیان به شکستن عادت کرد… (پلک می زنم و نفس عمیق می کشم شما هم اگر دوست داشتید چنین بکنید…کمک می کند به آرام شدن)…بگذریم …تا امروز که اینجا این کلمات را می نویسم به یاسوج سفر نکرده ام … اساساً اگر هم به شهر دیگری بروم به مجسمه وسط میدانهایش دقت نمی کنم… اینهم علت دارد از بس نمادهای شهری را زشت می سازند آن دوستانی که یا کارشان را بلد نیستند، یا اصولا چون به اجبار و برای دریافت مبلغی کار می کنند خیلی دل به کار نمی دهند… البته بعضی از میدانها را هم به دقت نگاه می کنم…مثل همین فردوسی خودمان یا مثلا میدان حر یا فلان میدان در فلان شهر که گاهی نصف شب هم که شده ناخودآگاه از ماشین پیاده می شوی و کنارش می روی و از زیر یا از روبروی نگاهش می کنی. برای من که خیلی پیش نیامده…( علتش را شما بگذارید تنبلی وگرنه خود مستحضرید که در شهر ما که شکر خدا به اندازه کافی نماد و مجسمه ی کاردرست در میدانها و پارکهایش یافت می شود)… خلاصه که از برچیدن اسبها و سواران هخامنش در ساری (به خاطر داشتن تناقض بین اسم میدان و مجسمه های سربازان ایرانی) تا رنگ زدن برتمام شهر مشهد و موقوفه اعلام کردن همه چیز حتی گربه های خیابان امام رضا، بگیر برو تا شاندیز و طرقبه و هر چه مِلک خوش آب و هوا در اطراف و اکناف آنجاست، شکرخدا همه موقوفه اند و تکلیفشان هم روشن است. می ماند همین آخری که همان طور که می دانید قضیه اش از آنجا شروع می شود که گویا دم اسب آریوبرزن به سمتی بوده که نباید می بوده… پس حکمش معلوم است و یکباره دیگر باید کشته می شد این سالار ایرانی منتهی اینبار به دست مردان خودی( که البته سر این خودی و ناخودی هم کلی می شود حرف زد)… فصل آخر این بیراه گویی می شود همان که در سر داستان آوردم… از غصه است شاید که خواب همه مان را در نوردیده…چشمهایمان سنگین است… نمی کشندمان…مثل قند خردمان می کنند تا مثل شکر آب شویم… گریزی هم نیست از اینهمه هبوط و سکوت… این روزگار باید بگذرد همچنان که روزگارانی گذشت و آریوبرزن مجسمه ای شد در دل ما وجاودانه ماند… خاص بودنش باقی چیزها را کم رنگ کرد… یک چیز را نمی دانم… تاریخ این مُلک هم جوابم را نداد… اینکه روزگار کی بر وفق مراد می شود؟!…نه برای من… برای خودش…برای آبادیش…نه برای من…برای آنها که آسوده رفتن را به زحمت ماندن ترجیح می دهند… برای دُم اسب آریوبرزن که سمت ناکجا نرود تا تام وتمام خرابش کنند.
وب نوشتههای ادبی
نگاهت رو دوست دارم و باهاش هم سو هستم. سپاس
کجاهایمان را ناکجا کردند. خیانتمان به بی غیرتی گروید. تمام هیکلمان موقوفه این و آن شد.
پلک طولانی تری می زنم و نفسی عمیق تر می کشم و ولو میشم روی صندلی و عقب میکشم خودم رو
…به فلاکت خفته ایم….نگاهت می فهمد آرزو های مردم را که سالیانی ست…به هیچ گرفته اند /سخن و قلمتان به دل می باشید
..به دل می نشیند..موفق باشید
ممنون خانم…سپاس