(داستانی که جا ماند)
دمدمای صبح، تو آسمون، لبهی دیوار، شش تا کلاغ رو که میشمری، به هفتمی نمیرسه که همه پر میکشن،… نمیدونم یه جایی بیرون پنجره… لااقل از اینجا که معلوم نیست… همیشه اون بالا، بالای حموم آقا خسرو گم میشن… لای سیخهای کج آنتنش… راستی بهت گفتم این روزا هر موقع بیکار میشه، یعنی همیشهی خدا که بیکار هست، از پشت پنجره حمومش اینجا رو میسوکه؟ گوش کن! گوش کن!… بعضی وقتا صدای دوش گرفتنش رو میشه شنید… اگه خوب گوش کنی حتی چیلیک چیلیک شیر خراب حمومش رو هم می شنوی، گوش کن گوش کن، انگار میخوره رو کاشیها… نه،تا حالا ندیدمش، یعنی دروغ چرا،غیر از چند باری که تو سوپر ِ دی تو دی ِسر کوچه دیدمش، نشده اونقدر سرش رو بالا بیاره که بشه مثلا طاسی سرش رو دید… شایدم من ندیدم…کاری نداره، کافیه ده دقیقه اینجا وایستی تا دود سیگارش از تو پنجره بره هوا… حتی میشه فهمید کجای حموم وایستاده، یا حتما پشت اون بندای آجر قرمز، یه جایی، مشت انداخته وسط خشتکش و داره… اَی چندش… شنیدم همین چند سال پیش مرده،زن بیچاره… دقش داده حتما مرتیکه کچل تا بتونه راحت زنای مردم رو دید بزنه… گربه صفتی تو خون شما مرداست … آره جون ننت اگه همین زنای چی و چی نبودن، امورات پایین تنهی شما از کجا رتق و فتق میشد؟…خبِ خبِ اول صبحی حوصله پا منبر نشستن ندارم… از دیشب برات سیگار مونده؟… اِی بترکی… تو که نمیکشی،پس اونو بده به من… کجا گذاشتیش؟… تهش بود،آخر شب روی میز بود… میخوام دیگه… می خوام بریزمش روی سیگار… گه خوردی… دیشب دیدی چطوری مشتری شده بودی… حالا میگی مسخرست… هوی وحشی نشو! بلند شو میگم، آقا خسرو… پرده… خاک تو اون سرت… بهت میگم بیست و چهار ساعته پشت پنجرست… بلند شو پرده رو بکش… بیآبرو!
شبیه مستراح های بین راهی شده اینجا… از یه دستیِ سبز دیواراش و پارکت قهوهای سوخته براق، اصلا نشونی میبینی؟… روتختی شرمن ارغوانی، رو بالشیهای سفید، همه رو به گند کشیدی… بیا این دمپایی رو فرشی ایتالیایم، عمودی می ذاریش بیخ دیوار،تا ته سیگارهای کوفتیت رو توش خاموش کنی… اون مخمل خوشگلش رو ببین… با توام… میشنوی؟ جورابام کو؟ نکنه دوباره چپوندیشون زیر تشک؟
ببین به نظرت کدوم رنگی رو بزنم؟… قهر کردی باهام؟… این خوبه؟… یادته هفتهی پیش؟… گفتی رو لبام خیلی خوب میشینه… از همون کاسب چاقِ هیز… نخند، بیمزه… مرتیکهی زشت، یه دفعه با پوزخند در اومد که :خانوم اگه لباسِ زیر هم بخواین داریم. میخواستم بخوابونم زیر گوشش… خندهی تو نگذاشت… عین همیشه ریز و بیصدا، جوری که آدم از خط و برق چشمات میفهمه که داری میخندی،… مثل آب سرد بود… نگاش کن… تنم کردم… از حالت ایستادنش خوشم نمی آد، بخاطر تو میپوشمش.
کجا شال و کلاه کردی؟… همیشه بهت گفتم خیلی بدم می آد تا کارت تموم میشه سر پا لباس میپوشی و میزنی بیرون… شهرنو که نیومدی… با هر کی و هر قبرستونی این کارو میکردی با من نکن!… خوشم نمییاد… من تموم اون لحظه ها رو به عشق این آخرش صبر میکنم… یعنی اینکه یعنی… ماله نکش… عادت شده تر بزنی تو اوقات آدم… لباست رو که پوشیدی، گمشو بیرون دیگه!…
برای منم بیار… باور میکنی از صبح که رفتی همش تو همین اتاق بودم… حتی حال نداشتم لباس تنم کنم… وای نگفتم… بعد از ظهری حواسم به پرده افتاد، دیدیم باز مونده… یاد این مرتیکه افتادم… پریدم که ببندمش… دیدم وایستاده تو چهار چوب پنجره و داره بر و بر اینجا رو دید میزنه… تا منو دید… دود سیگارش پرید تو گلوش… آره، از ننه جون شما خواستگاری کرد… فقط یه نخ… از صبح نوزده نخ و دو تا کتاب و سه ساعت خواب… هیچی!… تو چی خوردی؟… ای بیشرف، منو بگو که منتظر تو مونده بودم… ببین چیزی تو یخچال مونده من بخورم… دارم از حال میرم… کجا؟… وای خدا… من که از خدامه… سه سوته آماده میشم. به نظرت چی بپوشم هان؟… نه! خسته نشدی از این رنگ زیتونی… من که حالم ازش بهم میخوره… هرکی ندونه خیال می کنه همین یه دست لباسو دارم.
وقتی اینجوری میخوابی و من تو آئینه فقط سوراخهای دماغترو می بینم که دارن باز و بسته میشن از خودم عقم میگیره… از زندگیم، از چروکهای زیر گردنم، از این ریشههای سفید موم… میشنوی؟ با تواما… حالم از تو و این تنهایی بهم میخوره… چرا یه کاری نمی کنی؟… مگه قرار نبود منو ببری بیرون؟… پس چی شد؟… من اینهمه رژ زدم، لباس زیتونیم رو پوشیدم… چرا منو نمیبری؟ خودت گفتی آماده شم… به خدا اگه نبریم بیرون از همین پنجره پرتت میکنم پایین… بوگندوی سفید… یا منو ببر بیرون یا گورت رو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت… حالمو داری بهم میزنی… گم شو!
سلام!… بفرمایید؟… آقای؟…اوه بله بله…بفرمایید بالا…
حالتون چطوره آقا خسرو؟… نخیر بیدار بودم… ببخشید من امروز خیلی حالم خوب نیس… امرتون رو بفرمایید؟… من با شوهرم!… من که شوهر ندارم… شاید شما منو با خانم خوروَش، همسایهی طبقه بالا اشتباه گرفتید… ایشون گاهی با بچهها و شوهرشون دعوا و کتک کاری دارن… اما من… کدوم امانتی!؟….خرس سفید!… اِوای خدا… بوگندوی سفید من …پیش شما چکار میکنه؟… ول کنید آقا من که گفتم، شاید خانم خوروش اینا بودن… در هر صورت مرسی که برش گردوندید… نمیدونم یکهو از دستم افتاد… تو حیاط شما بود؟چه جالب… حالا چرا جلوی در ایستادید بفرمایید تو… بفرمایید…چای یا قهوه؟… منم تلخ دوست دارم… ببخشید که اینجا یه ذره بهم ریختست… بله دل و دماغ نمی ذاره… خدا رحمتشون کنه شنیده بودم… می فهمم، کاملا می فهمم… راستی چطوری فهمیدید این برای منه؟… یعنی چی! باورم نمی شه!… رنگ زیتونی…مگه شما هم دوستش دارید؟…واقعا که!
اردیبهشت هشتاد و شش (بازنویسی اردیبهشت نود ویک)
میثم کیانی عزیز داستان تنهایی رو خوندم. اول بار باید بگم زبان زنانه به شدت رو تاثیر گذاشتم. بگمانم بسیار خوب و بی عیب از کار درامده. شخصیت پردازی هم به همین ترتیب. در واقع در این داستان گفتار ،همه چیز در بافت کلام اتفاق می افته اموری مثل فضاسازی. و البته لحن و همین طور کیستی پرسوناژها. خیلی خوب و به جا. بریده های داستان به نظر من خوب و البته به جا انتخاب شدند. در مورد پلات هم شخصا به دنبال اتفاق خاصی نیستم و همین باز افرینی دال تنهایی چرایی روایت رو توجیه می کنه. لذت بردم.ممنون.
قربانت فرهاد عزیز