نگهبان گفت: سال نو مبارک. حیاط زندان خالی بود. نگهبان گفت: دیگه وقتشه… دالان زندان به نظرش تنگتر آمد. نگهبان گفت:حرفی برای گفتن نداری؟!… پلک…
وب نوشتههای ادبی
نگهبان گفت: سال نو مبارک. حیاط زندان خالی بود. نگهبان گفت: دیگه وقتشه… دالان زندان به نظرش تنگتر آمد. نگهبان گفت:حرفی برای گفتن نداری؟!… پلک…
“تکان تکان خوردن زبان کوچک آدم را چه طور باید بنویسم” …”لااقل برای من که تازه کارم، توصیف آن کوچه پر از امعا و…
به گزارش بخش ادب خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، دبیرخانهی جایزهی «مهرگان» آخرین گزارش هیأتهای داوری این جایزه در دو بخش بهترین «رمان» و بهترین…
از دلتنگی ها، آدمی را گریزی نیست. زیرا که ما با دلتنگی آغاز می کنیم و با دلتنگی تمام… از میان چند و چون…
حدودا قَدش بیست سی سانتی از من بلند تر بود. آن موقع ها این را نمی دانستم. بعد ها که حجم پشمهای بلند و نقرآبی…
داستان بُرد کلاغی از مجموعه داستان رگبار را در سایت سیمرغ بخوانید.(این داستان ابتدا در مجله نسیم هراز شماره ۴۲ به چاپ رسید)
# دمدمای صبح ، تو آسمون و لبه دیوار ، شش تا کلاغ رو که میشمری به هفتمی نمی رسه که همه پر میکشن…