پیش آمده بود جایی توی خانه نشسته باشی و ناگهان صدایی محو توی کوچه بپیچد و تو یادت برود چه کار داشتهای میکردی و شش دانگ حواست جمع شود تا صدا را تشخیص دهی.نه…مثل اینکه این روزها پیش نمیآید که لابهلای سرو صداهای توی کوچه، این کلمهها بپیچند: لحاااااااااف دوزیههه… یکدفعه به این فکر میکنی که آیا این روزها کسی لحاف میدوزد؟!… دوخت لحاف و زدن پنبهها کنج حیاط بماند، اصلا آیا هنوز مادر پدرهایی هستند که بچه های شیطانشان را بترسانند از اشخاصی مثل لحافدوز یا نمکی یا نمیدانم یک غول بیشاخ ودم دیگر که زهره آنها را بترکاند. کارایی لحافدوز این روزها که همه تشکها و لحافها ماشینی و پشم شیشه شده چیست؟!… نکند روزی دیگر نباشد!… یادت می آید آنروزها حتی فکر اینکه بتوانی یکبار چشم در چشم یک لحافدوز بدوزی هیجانی توی دل و مثانهات ایجاد می کرد، مثال نازدنی… یک صبح تا ظهر سروکله زدن با تفنگها و شمشیرهای تیزپلاستیکی، سوار بر اسب چوبی مهربان، که میتوانست بزرگی اتاق را مثل صحرای نوادا برایت بیکران و گسترده کند. و خواب بعد ازظهر، بعد آنهمه آتش سوزاندن چه خوب میچسبید زیر خنکی کولر، با شکمی سیر… و ناگهان درست وقتی کشیده بودی زیر پتوی خرسدار و بالش ابری زیر سرت رام رام بود… یکباره همان صدا می آمد! توی کوچه بود اما طاقخانه و درختهای حیاط همزمان میلرزیدند: لحااااااااف دوزیههه… خواسته ناخواسته سرت را می بردی زیر پتو تا مگر خطر رفع شود. شانس میآوردی آن زیر هوا به اندازهی کافی بود، و گرنه با توصیفات دیگران از این غول هولناک و البته تصور اینکه یک لحاف دوز تا چه اندازه میتواند خطرناک باشد و احتمالا تا حالا چند تا از بچههای همان محل را به جرم شیطنت به خاک و خون کشیده ،همه میتوانستند همان زیر پتو از ترس قبضِِروحت کنند… خواب بعدازظهر که زهرهمار بود، ولی با این حال فکر اینکه کسی هست توی کوچه که برایت خطرناک است، تا هنوز و امروز همراهت مانده…اصلا مگر می شود روزی لحافدوز نباشد؟!، اصلا مگر میشود بچه ها از چیزی نترسند؟….یادش بخیر… چند وقت پیش مقالهای میخواندی که پرداخته بود به انقراض و مرگ زبانها و گویشهایی که تا چند دهی آینده اثری از آنها باقی نخواهد ماند مگر در موزه یا همچین جاهایی. این خطر انقراض برای زبان فارسی هم بود! همان موقع توی دلت آرزو کردی که بمیری و آنروز را نبینی که زبانی مثل فارسی نابود شود… اصلا چه معنی می دهد که همه دنیا به زبانهای انگلیسی و فرانسه و چه و چه حرف بزنند و فارسی این وسط جایش خالی شود!… حالا زبان چینی باشد یک حرفی، با چیزی حدود هفتاد هشتاد هزار صدا و آوا برای خواندن و نوشتن چکار میشود کرد؟!…فارسی و لحافدوزی اما حکایت دیگریست… اگر این زبان با خیلی چیزهای دیگر منقرض شوند، راستی چه بلایی سر ما خواهد آمد؟!… دنیا بدون لحاف دوز چه شکلی میشود؟! آنوقت بچه ها را باید از چه ترساند؟!… لابد از آدم فضایی!!!… چه کسی باور میکند تمام ترس کودکیات از دو چوبه درخت ازگیل بوده و یک موشه و چند دسته نخ چلوار و سوزن و دوچرخه ای خورجیندار که از کوچههای این شهر میگذشته!…چه چیزی برایشان خواهد ماند که مثل تو روزی بنشینند و از تلخیها و شیرینیهایش حرفی بزنند و بنویسند… با کدام زبان بیگانه؟… یک نفر به من بگوید این روزها آدمها از چه چیزی بیشتر میترسند؟ از بودن لحافدوز یا نبودن زبان فارسی؟!
وب نوشتههای ادبی
از بودن لحافدوز یا نبودن زبان فارسی؟ دمت گرم میثم.
دم شما هم گرم کاوه جان…
از این پس (به قول هیوا مسیح) من از دنیای بی لحافدوز میترسم.